تراختور بلاگ
تراختور بلاگ

تراختور بلاگ

آشنایی با شاعران ایرانی

 استاد سیدمحمدحسین بهجت‌تبریزی متخلص به شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا   چرا؟
بی‌وفا  حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟

  
استاد سیدمحمدحسین بهجت‌تبریزی متخلص به شهریار فرزند حاج‌ میرآقا خشکنابی که خود از اهل ادب بود ، در تبریز چشم به جهان گشود. شهریار همزمان با انقلاب مشروطیت و بین سال‌‌های 1285-1283 خورشیدی در روستای خشکناب نزدیک بخش قره‌چمن متولد گردید.

محمدحسین (شهریار) تحصیل را در مکتب‌خانه قریه زادگاهش با گلستان سعدی، نصاب قرآن و حافظ آغاز کرد و نخستین مربی او مادرش و سپس مرحوم امیر خیزی بود .

تحصیلات ابتدایی را در مدرسه دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال 1303 خورشیدی وارد مدرسه طب شد و آخرین سال پزشکی را با هر سختی که داشت سپری کرد. در بیمارستان، دوره انترنی را می‌گذراند که به سبب پیشامدهای عاطفی و عشقی از ادامه تحصیل منصرف شد و کمی قبل از دریافت مدرک دکتری، پزشکی را رها کرد و به خدمات دولتی پرداخت. به قول خود شهریار، این شکست و ناکامی عشق، موهبت الهی بود که از عشق مجازی به عشق حقیقی و معنوی می‌رسید. بهجت در اوایل جوانی و آغاز شاعری، و پس از سال 1300 که به تهران رفت، “شیوا” تخلص می‌کرد . ولی به انگیزه ارادت قلبی و ایمانی که از همان کودکی به خواجه شیرازی داشت، برای یافتن تخلص بهتری نیت کرد و دوباره از دیوان حافظ تفعل زد که هر دوبار کلمه شهریار آمد و چه تناسبی داشت با غریبی او ، و اما نیت تقاضای تخلص از خواجه :

غم    غریبی   و   محنت    چو  بر  نمی‌تابم
روم   به   شهر  خود و  شهریار  خود  باشم

دوام  عمر او ز ملک او بخواه ز لطف حق حافظ
که  چرخ  این سکه دولت به نام شهریار زدند

 


هر چند خود نیتی درویشانه کرده بود و تخلص “خاکسارانه” می‌خواست ولی به احترام حافظ تخلص شهریار را پذیرفت. خصوصیات بارز او مهربانی و حساسیت بسیار بالا، فروتنی و درویشی که مسلک همیشگی وی بود، میهمان‌دوستی و میهمان‌نوازی، اخلاص و صمیمیت بویژه با دوستان واقعی ، علاقه مفرط به به تمامی هنرها به خصوص شعر، موسیقی و خوشنویسی بود. او خط نسخ و نستعلیق و بویژه خط تحریر را خوب می‌نوشت. در جوانی سه‌تار می‌زد و آنطور نیکو می‌نواخت که اشک استاد ابوالحسن صبا را جاری می‌کرد و برای ساز خود می‌سرود. نالد به حال زار من امشب سه‌تار من این مایه تسلی شبهای تار من پس از مدتی برای همیشه سه‌تار را هم کنار گذاشت. خاطرات کودکی و نوجوانی شهریار بیشتر در منظومه‌های حیدربابا شاهکار کم‌نظیر ترکی، هذیان دل، مومیایی ، و افسانه شب درج شده است و با خواندن آن‌ها می‌توان دورنمای کودکی و نوجوانی او را کم ‌و ‌بیش مجسم کرد. تلخ‌ترین خاطره زندگی شهریار، مرگ مادر است که در تاریخ 31 تیرماه 1333 اتفاق افتاده و شاهکار خوب و به‌یادماندنی‌ “ای وای مادرم” ، یادگار آن دوران است . مادرش نیز همچون پدر در قم دفن شد. شهریار از سال 1310 تا 1314 در اداره ثبت اسناد نیشابور و مشهد خدمت کرد. در نیشابور به خدمت نقاش بزرگ کمال‌الملک رسید. در مشهد نیز همدم و همزمان استاد فرخ خراسانی، گلشن آزادی، نوید و دیگر شاعران گرانمایه آن خطه پربرکت بود و در سال 1315 به تهران منتقل شد و مدتی در شهرداری ، سپس در بانک کشاورزی به کار پرداخت. چند سالی در عوالم درویشی سیر کرد. سرانجام به زادگاه اصلی خود تبریز بازگشت و تا زمان بازنشستگی در بانک کشاورزی تبریز خدمت کرد . عاقبت پس از 83 سال زندگی شاعرانه پربار و باافتخار ، روح این شاعر بزرگ در 27 شهریور ماه 1367 خورشیدی به بارگاه پروردگاری پیوست و جسمش در مقبرة‌الشعرای تبریز که مدفن بسیاری از شعرا و هنرمندان آن دیار ارجمند است به خاک سپرده شد. به مناسبت اولین سالگرد درگذشت او ، وزارت پست و تلگراف در سری تمبرهای ایرانی ، تصویر شهریار و مقبرة‌الشعرای تبریز را به همراه شعر معروف “علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را” به خط نستعلیق انتشار داد. همچنین کتاب یادنامه شهریار به خط خوشنویسان اصفهان و مجموعه مفصل دیگری به نام سوگنامه و یادواژه فارسی و ترکی شهریار از سوی کتاب‌‌فروشی ارگ تبریز منتشر گردید. شهریار هرچند به شاعری غزلسرا شهرت یافته و این خود حقیقتی است انکارناپذیر ، ولی او مرکب اندیشه شاعرانه خود را در میدان‌های مختلف شعری به جولان درآورده و تا سرزمین‌های دوردست و ناشناخته‌ی احساس و تخیل تاخته و شاهکارهای جاودانه‌ای با تصاویری زیبا و تاثیری گیرا و ژرف پدید آورده است که هرکدام در تاریخ ادبیات این مرز و بوم ثبت شده و ماندنی است. از قصیده و قطعه و مثنوی و رباعی گرفته تا منظومه‌ها و حتی قالب‌های تازه و نو و به‌اصطلاح نیمایی، آثار دلپذیر و لطیف و استوار به‌وجود آورده است که همواره بر تارک ادب معاصر می‌درخشد. عشق و شیدایی دوران جوانی ، شور و حال عاشقانه ، سخنان آتشین ، مضامین بکر و لطیف و سوختگی ویژه‌ای که ذاتی اوست ، بیشتر در غزلیاتش متجلی است. اشعار شهریار متنوع و دربردارنده انواع شعر و قالبهای گوناگون است و تابحال بصورت‌های مختلف منتشر شده است . نخستین دفتر شعر او در سال‌های 1310-1308 خورشیدی با مقدمه‌های استاد بهار، سعید نفیسی و پژمان بختیاری از سوی کتابخانه خیام و آخرین مجموعه شعرش پس از درگذشت وی “در تابستان 1369” به عنوان جلد سوم دیوان شهریار شامل اشعار منتشر نشده از سوی انتشارات رسالت تبریز در پانصد صفحه انتشار یافت. سپس کلیه اشعار وی در یک مجموعه چهارجلدی توسط انتشارات زرین به چاپ رسید. طبق شمارشی که از کلیات اشعارش به عمل آمده، دیوان‌های مختلف او شامل بیست هزار و شصت بیت شعر سنتی و حدود 15 منظومه و شعر آزاد در قالبهای تازه است.




ای وای مادرم
آهسته   باز  از  بغل  پله‌ها  گذشت
در  فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته  دور  و  برش  هاله‌ای  سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست


در  زندگی  ما  همه  جا ،  ول  می‌خورد
هر کنج خانه صحنه‌ای از داستان   اوست
در ختم خویش هم به سر و کار خویش بود
بیچاره مادرم


هر روز می‌گذشت از این زیر پله‌ها
آهسته  تا به هم نزد خواب ناز  من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد


با پشت خم از این بغل کوچه می‌رود
چادر   نماز   فلفلی   انداخته  به  سر
کفش چروک خورده و  جوراب  وصله‌دار
او فکر بچه‌هاست


هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه‌ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من


آمد   چهار طفل دیگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته  به  زیر   بال
هر شب درآید  از در  یک  خانه  فقیر
روشن کند چراغ یک عشق نیمه جان


مادر بخواب خوش
منزل         مبارک
آینده   بود    و   قصه   بی مادری   من
ناگاه ضجه‌ای که به هم زد سکوت مرگ
من  می‌دویدم  از    وسط   قبرها   برون
او  بود  و  سر  به  ناله  برآورده  از  مغاک


خود  را  به  ضعف از پی  من  بازمی‌کشید
دیوانه     و رمیده     دویدم    به   ایستگاه
خود را به هم فشرده می‌خزیدم میان جمع


ترسان   ز پشت  شیشه  در  آخرین  نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز
از من جدا مشو


می‌آمدیم  و  کله  من گیج و  منگ بود
انگار  جیوه  در  دل  من  آب   می‌کنند
پیچیده صحنه‌های زمین و زمان به  هم
خاموش   و   خوفناک  هم  می‌گریختند


می‌گشت آسمان که بگوید به مغز من
دنیا به پیش   چشم گنهکار من  سیاه
وز  هر  شکاف  و   ماشین   غریو    باد
یک  ناله  ضعیف  هم  از  پی دوان دوان


می‌آمد و به مغز من آهسته می‌خلید
تنها شدی پسر
باز  آمدم  به  خانه  چه  حالی  نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض


پیراهن   پلید  مرا  باز  شسته   بود
انگار خنده کرد ولی دل‌شکسته بود
بردی  مرا  به  خاک  سپردی  و آمدی
تنها   نمی‌گذارمت   ای   بینوا   پسر
می‌خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
اما    خیال    بود
“ای وای مادرم”

 


برگرفته از :
زندگینامه شاعران ایران و زندگی‌نامه شهریار

***********************************

 

پروین اعتصامی

پروین اعتصامی، شاعره نامدار معاصر ایران از شاعران قدر اول زبان فارسی است که با تواناترین شعرای مرد ، برابری کرده و به گواهی اساتید و سخن شناسان معاصر گوی سبقت را از آنان ربوده است. رمز توفیق این شاعرارزشمند فرهنگ و ادب فارسی، علاوه بر استعداد ذاتی؛ معجزه تربیت و توجه پدر اوست . یوسف اعتصام الملک در 1291 هـ.ق در تبریز به دنیا آمد. ادب عرب و فقه و اصول و منطق و کلام و حکمت قدیم و زبانهای ترکی و فرانسه را در تبریز آموخت و در لغت عرب احاطه کامل یافت. هنوز بیست سال از عمرش نرفته بود که کتاب (قلائد الادب فی شرح اطواق الذهب) را که رساله ای بود در شرح یکصد مقام از مقامات محمود بن عمر الزمخشری در نصایح و حکم و مواعظ و مکارم اخلاق به زبان عربی نوشت که بزودی جزء کتابهای درسی مصریان قرار گرفت.

چندی بعد کتاب (ثورة الهند یا المراة الصابره) او نیز مورد تحسین ادبای ساحل نیل قرار گرفت . کتاب (تربیت نسوان) او که ترجمه (تحریر المراة) قاسم امین مصری بود به سال 1318 هـ.ق انتشار یافت .

اعتصام الملک از پیشقدمان راستین تجدد ادبی در ایران و به حق از پیشوایان تحول نثر فارسی است. چه او با ترجمه شاهکارهای نویسندگان بزرگ جهان، در پرورش استعدادهای جوانان، نقش بسزا داشت. او علاوه بر ترجمه بیش از 17 جلد کتاب در بهار 1328 هـ.ق مجموعه ادبی نفیس و پرارزشی بنام (بهار) منتشر کرد که طی انتشار 24 شماره در دو نوبت توانست مطالب سودمند علمی- ادبی- اخلاقی- تاریخی- اقتصادی و فنون متنوع را به روشی نیکو و روشی مطلوب عرضه کند.

زندگینامه

رخشنده اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی از شاعران بسیار نامی معاصر در روز 25 اسفندسال 1285 شمسی در تبریز تولد یافت و از ابتدا زیر نظر پدر دانشمند خود که با انتشار کتاب (تربیت نسوان) اعتقاد و آگاهی خود را به لزوم تربیت دختران نشان داده بود رشد کرد.

در کودکی با پدر به تهران آمد. ادبیات فارسی و ادبیات عرب را نزد وی قرار گرفت و از محضر ارباب فضل و دانش که در خانه پدرش گرد می آمدند بهره ها یافت و همواره آنان را از قریحه سرشار و استعداد خارق العاده خویش دچار حیرت می ساخت. در هشت سالگی به شعر گفتن پرداخت و مخصوصاً با به نظم کشیدن قطعات زیبا و لطیف که پدرش از کتب خارجی (فرنگی- ترکی و عربی) ترجمه می کرد طبع آزمائی می نمود و به پرورش ذوق می پرداخت.

در تیر ماه سال 1303 شمسی برابر با ماه 1924 میلادی دوره مدرسه دخترانه آمریکایی را که به سرپرستی خانم میس شولر در ایران اداره می شد با موفقیت به پایان برد و در جشن فراغت از تحصیل خطابه ای با عنوان" زن و تاریخ" ایراد کرد.

او در این خطابه از ظلم مرد به شریک زندگی خویش که سهیم غم و شادی اوست سخن می گفت . خانم میس شولر، رئیس مدرسه امریکایی دختران خاطرات خود را از تحصیل و تدریس پروین در آن مدرسه چنین بیان می کند:

پروین، اگر چه در همان اوان تحصیل در مدرسه آمریکایی نیز معلومات فراوان داشت، اما تواضع ذاتیش به حدی بود که به فرا گرفتن مطلب و موضوع تازه ای که در دسترس خود می یافت شوق وافر اظهار می نمود.

خانم سرور مهکامه محصص از دوستان نزدیک پروین که گویا بیش از دوازده سال با هم مراوده و مکاتبه داشتند او را پاک طینت، پاک عقیده، پاک دامن، خوشخو، خوشرفتار، در مقام دوستی متواضع و در طریق حقیقت و محبت پایدار توصیف می کند.

پروین در تمام سفرهایی که با پدرش در داخل و خارج ایران می نمود شرکت می کرد و با سیر و سیاحت به گسترش دید و اطلاعات و کسب تجارب تازه می پرداخت.

این شاعر آزاده، پیشنهاد ورود به دربار را با بلند نظری نپذیرفت و مدال وزارت معارف ایران را رد کرد.

پروین در نوزده تیر ماه 1313 با پسر عموی خود ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد ازدواج به کرمانشاه به خانه شوهر رفت.


شوهر پروین از افسران شهربانی و هنگام وصلت با او رئیس شهربانی در کرمانشاه بود. اخلاق نظامی او با روح لطیف و آزاده پروین مغایرت داشت. او که در خانه ای سرشار از مظاهر معنوی و ادبی و به دور از هر گونه آلودگی پرورش یافته بود پس از ازدواج ناگهان به خانه ای وارد شد که یک دم از بساط عیش و نوش خالی نبود و طبیعی است همراهی این دو طبع مخالف نمی توانست دوام یابد و سرانجام این ازدواج ناهمگون به جدایی کشید و پروین پس از دو ماه و نیم اقامت در خانه شوهر با گذشتن از کابین طلاق گرفت.

با این همه او تلخی شکست را با خونسردی و متانت شگفت آوری تحمل کرد و تا پایان عمر از آن سخنی بر زبان نیاورد و شکایتی ننمود.

در سال 1314 چاپ اول دیوان پروین اعتصامی، شاعره توانای ایران، به همت پدر ادیب و گرانمایه اش انتشار یافت. ، پروین مدتی در کتابخانه دانشسرای عالی تهران سمت کتابداری داشت و به کار سرودن اشعار خود نیز ادامه می داد. تا اینکه دست اجل او را در 34 سالگی از جامعه ادبی گرفت. بهرحال در شب 16 فروردین سال 1320 خورشیدی به بیماری حصبه در تهران زندگی را بدرود گفت و پیکر او را به قم بردند و در جوار قبر پدر دانشمندش در مقبره خانوادگی بخاک سپردند. در تهران و ولایات، ادبا و شعرا از زن و مرد اشعار و مقالاتی در جراید نشر و مجالس یادبودی برای او برپا کردند.

پروین برای سنگ مزار خود نیز قطعه اندوهباری سروده که هم اکنون بر لوح نماینده مرقدش حک شده است.

 

اینکه   خاک  سیهش  بالین  است
اختر    چرخ   ادب   پروین     است


گر   چه   جز   تلخ ی  ز ایام    ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب     آن   همه    گفتار   امروز
سائل     فاتحه  و  یاسین    است


دوستان  به  که   ز وی   یاد   کنند
دل  بی دوست دلی غمگین است


خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است


بیند   این   بستر   و   عبرت    گیرد
هر  که  را  چشم حقیقت بین است


هر   که   باشی   و   ز ه جا برسی
آخرین   منز ل هستی  این    است


آدمی   هر    چه    توانگر      باشد
چون بدین نقطه رسید مسکین است


اندر   آنجا   که    قضا    حمله   کند
چاره   تسلیم  و  ادب  تمکین   است


زادن     و   کشتن   و   پنهان   کردن
دهر   را  رسم  و   ره   دیرین   است


خرم   آن کس که در این  محنت  گاه
خاطری   را   سبب   تسکین   است

 

ویژگی سخن

پروین در قصایدش پیرو سبک متقدمین به ویژه ناصرخسرو است و اشعارش بیشتر شامل مضامین اخلاقی و عرفانی می باشد. پروین موضوعات حکمتی و اخلاقی را با چنان زبان ساده و شیوایی بیان می دارد که خواننده را از هر طبقه تحت تاثیر قرار می دهد. او در قدرت کلام و چیره دستی بر صنایع و آداب سخنوری همپایه ی گویندگان نامدار قرار داشته و در این میان به مناظره توجه خاص دارد و این شیوه ی را که شیوه ی شاعران شمال و غرب ایران بود احیاء می نماید. پروین تحت تاثیر سعدی و حافظ بوده و اشعارش ترکیبی است از دو سبک خراسانی و سبک عراقی .

شعر پروین شیوا، ساده و دلنشین است. مضمونهای متنوع پروین مانندباغ پرگیاهی است که به راستی روح را نوازش می دهد. اخلاق و همه تعابیر و مفاهیم زیبا  و عادلانه  آن چون ستاره ای تابناک بر دیوان پروین می درخشد.

چاپ اول  دیوان که  آراسته به مقدمه شاعر و استاد سخن شناس ملک الشعرای بهار و حاوی نتیجه بررسی و تحقیق او در تعیین ارزش ادبی و ویژگیهای سخن پروین بود شامل بیش از یکصد و پنجاه قصیده و مثنوی در زمان شاعر و با قطعه ای در مقدمه از خود او تنظیم شده بود. پروین با اعتقاد راسخ به تأثیر پدر بزرگوارش در پرورش طبعش، دیوان خود را به او تقدیم می کند .

قریحه سرشار و استعداد خارق العاده پروین در شعر همواره موجب حیرت فضلا و دانشمندانی بود که با پدرش معاشرت داشتند، به همین جهت برخی بر این گمان بودند که آن اشعار از او نیست.

پروین اعتصامی بزرگترین شاعر زن ایرانی است که در تاریخ ادبیات پارسی ظهور نموده است. اشعار وی پیش از آنکه بصورت دیوان منتشر شود در مجلد دوم مجله بهار که به قلم پدرش مرحوم یوسف اعتصام الملک انتشار می یافت چاپ می شد (1302 ـ 1300 خورشیدی).

دیوان اشعار پروین اعتصامی که شامل 6500 بیت از قصیده و مثنوی و قطعه است تاکنون چندین بار به چاپ رسیده است.

نمونه اثر

آرزوی پرواز

 

کبوتر  بچه‌ای  با شوق   پرواز
بجرئت  کرد  روزی بال و پر باز

پرید  از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی  بر جو کناری

نمودش  بس  که دور آن راه نزدیک
شدش گیتی به پیش چشم تاریک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
ز رنج   خستگی   درماند   در    راه

گه  از اندیشه  بر هر  سو  نظر کرد
گه  از  تشویش  سر در  زیر  پر کرد

نه  فکرش  با  قضا  دمساز    گشتن
نه‌اش     نیروی   زان   ره   بازگشتن

نه گفتی   کان حوادث را چه نامست
نه    راه   لانه   دانستی   کدامست

نه    چون هر شب حدیث آب و دانی
نه  از  خواب  خوشی  نام و  نشانی

فتاد   از   پای   و   کرد   از عجزفریاد
ز شاخی    مادرش    آواز    در   داد

کزین سان است رسم  خودپسندی
چنین    افتند   مستان   از    بلندی

بدن    خردی   نیاید   از   تو    کاری
به     پشت   عقل    باید    بردباری

ترا   پرواز   بس   زودست  و  دشوار
ز نو کاران   که   خواهد   کار   بسیار

بیاموزندت   این   جرئت  مه  و  سال
همت   نیرو   فزایند ،  هم  پر و   بال

هنوزت   دل ضعیف و جثه خرد است
هنوز   از  چرخ ،  بیم  دستبرد  است

هنوزت   نیست   پای   برزن   و   بام
هنوزت   نوبت   خواب   است  و  آرام

هنوزت   انده   بند   و   قفس  نیست
بجز  بازیچه ، طفلان را  هوس  نیست

نگردد   پخته  کس  با   فکر      خامی
نپوید    راه   هستی   را   به    گامی

ترا   توش   هنر    میباید        اندوخت
حدیث     زندگی     میبای د    آموخت

بباید    هر    دو    پا    محکم    نهادن
از   آن    پس ،  فکر  بر  پای  ایستادن

پریدن   بی پر  تدبیر ،  مستی    است
جهان  را  گه بلندی، گاه  پستی  است


 

سخن آخر

عمر پروین بسیار کوتاه بود، کمتر زنی از میان سخنگویان ، اقبالی همچون پروین داشت که در دورانی این چنین کوتاه شهرتی فراگیر داشته باشد. پنجاه سال و اندی است که از درگذشت این شاعره بنام می گذرد و همگان اشعار پروین را می خوانند و وی را ستایش می کنند و بسیاری از ابیات آن بصورت ضرب المثل به زبان خاص و عام جاری گشته است.
استاد بهار در مورد اشعار وی می گویند :" پروین در قصاید خود پس از بیانات حکیمانه و عارفانه روح انسان را به سوی سعی و عمل امید، حیات، اغتنام وقت، کسب کمال، همت، اقدام نیکبختی و فضیلت سوق می دهد.

************************************

زندگی نامه مولوی

جلال‌الدین محمد بن بهاءالدین محمد بن حسین بن حسینی خطیبی بکری بلخی معروف به مولوی یا ملای روم یکی از بزرگترین عارفان ایرانی و از بزرگترین شاعران درجه اول ایران بشمار است. خانواده‌ی وی از خاندانهای محترم بلخ بود و گویا نسبتش به ابوبکر خلیفه می‌رسد و پدرش از سوی مادر دخترزاده‌ی سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه بود و بهمین جهت به بهاءالدین ولد معروف شد.
وی در سال 604 هجری در بلخ ولادت یافت چون پدرش از سلسله لطفی نداشت بهمین علت بهاءالدین در سال 609 هجری با خانواده خود خراسان را ترک کرد و از آن راه بغداد به مکه رفت و از آنجا در الجزیره ساکن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطیه(ملطیه) سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی که عارف مشرب بود او را به پایتخت خود شهر قونیه دعوت کرد و این خاندان در آنجا مقیم شد. هنگام هجرت از خراسان جلال‌الدین پنج ساله بود و پدرش در سال629 هجری در قونیه رحلت کرد.

 پس از مرگ پدر مدتی در خدمت سید برهان‌الدین ترمذی بود که از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجری به‌ آن شهر آمده بود شاگردی کرد و سپس تا سال 645 هجری که شمس‌الدین تبریزی رحلت کرد جزو مریدان و شاگردان او بود آنگاه خود جزو پیشوایان طریقت شد و طریقه‌ای فراهم ساخت که پس از وی انتشار یافت و به اسم طریقه‌ی مولویه‌ معروف شد و خانقاهی در شهر قونیه برپا کرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت و آن خانقاه کم‌کم بدستگاه عظیمی بدل شد و معظم‌ترین اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا این زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونیه باقی است و در تمام ممالک شرق پیروان بسیار دارد. جلال‌الدین محمد مولوی همواره با مریدان خود می‌زیست تا اینکه در پنجم جمادی‌الاخر سال 672 هجری رحلت کرد، وی یکی از بزرگترین شاعران ایران و یکی از مردان عالی ‌مقام جهان است و در میان شاعران ایران شهرتش به پای شهرت فردوسی و سعدی و عمرخیام و حافظ می‌رسد و از اقران ایشان بشمار می‌رود. آثار وی به بسیاری از زبانهای مختلف ترجمه شده، این عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندی اندیشه و بیان ساده و دقت در خصال انسانی یکی از برگزیدگان نامی دنیای بشریت بشمار می‌رود و یکی از بلندترین مقامات را در ارشاد فرزند آدمی دارد و در حقیقت او را باید در شمار اولی دانست. سرودن شعر تا حدی تفنن و تفریح و یک نوع لفافه‌ای برای ادای مقاصد عالی او بوده و این کار را وسیله‌ی تفهیم قرار داده است. اشعار وی به دو قسمت منقسم می‌شود نخست منظومه‌ی معروف اوست که از معروفترین کتابهای فارسی است و آنرا مثنوی معنوی نام نهاده است. این کتاب که صحیح‌ترین و معتبرترین نسخه‌های آن شامل 25632 بیت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضی به اسم صیقل‌الارواح نیز نامیده‌اند. دفاتر شش‌گانه آن همه بیک سیاق و مجموعه‌ای از افکار عرفانی و اخلاقی و سیر سلوک است که در ضمن، آیات و احکام و امثال و حکایتهای بسیار در آن آورده است و آن را به خواهش یکی از شاگردان خود حسن بن محمد بن اخی ترک معروف به حسام‌الدین چلبی که در سال 683 هجری رحلت کرده است به نظم در‌آورده. جلال‌الدین مولوی هنگامی که شوری و وجدی داشته چون بسیار مجذوب سنایی و عطار بوده است به همان وزن و سیاق منظومه‌های ایشان اشعاری با کمال زبردستی بدیهه می‌سروده است و حسام‌الدین آنها را می‌نوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجری تمام شده و در این موقع به واسطه‌ فوت زوجه‌ی حسام‌الدین ناتمام مانده و سپس در سال 664هجری دنباله‌ی آن را گرفته و پس از آن بقیه را سروده است. قسمت دوم اشعار او مجموعه‌ی بسیار قطوری است شامل نزدیک صدهزار بیت غزلیات و رباعیات بسیار که در موارد مختلف عمر خود سروده و در پایان اغلب آن غزلیات نام شمس‌الدین تبریزی را برده و جهت به کلیات شمس تبریزی و یا کلیات شمس معروف است و گاهی در غزلیات خاموش و خموش تخلص کرده و در میان آن همه اشعار که با کمال سهولت میسروده است غزلیات بسیار رقیق و شیواست که از بهترین اشعار زبان فارسی بشمار تواند آمد.

جلال‌الدین بلخی پسری داشته است به اسم بهاءالدین احمد معروف به سلطان ولد که جانشین پدر شده و سلسله ارشاد وی را ادامه است. وی از عارفان معروف قرن هشتم بشمار می‌رود و مطالبی را در مشافهات از پدر خود شنیده است در کتابی گرد آورده و «فیه مافیه نام نهاده است و نیز منظومه‌ای بهمان وزن و سیاق مثنوی، بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوی معروف شده و به او نسبت می‌دهند اما از او نیست. دیگر از آثار مولانا مجموعه‌ی مکاتیب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.

هرمان اته خاورشناس مشهور آلمانی درباره‌ی جلال‌الدین محمد بلخی (مولوی) چنین نوشته است:«به سال ششصد و نه هجری بود که فریدالدین عطار اولین و آخرین بار حریف آینده‌ی خود که می‌رفت در شهرت شاعری بزرگترین همدوش او گردد یعنی جلال‌الدین را که آن وقت پسری پنج ساله بود در نیشابور زیارت کرد و گذشته از اینکه (اسرار نامه) را برای هدایت او به مقامات عرفانی به وی هدیه نمود با یک روح نبوت عظمت جهانگیر آینده‌ی او را پیشگوئی کرد.

 جلال‌الدین محمد بلخی که بعدها به عنوان جلال‌الدین رومی اشتهار یافت و بزرگترین شاعر عرفانی مشرق زمین و در عین حال بزرگترین سخن‌پرداز وحدت وجودی تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسین الخطیبی‌البکری ملقب به بهاءالدین ولد در ششم ربیع‌الاول سال ششصد و چهار هجری در بلخ به دنیا آمد. پدرش با خاندان حکومت وقت یعنی خوارزمشاهیان خویشاوندی داشت و در دانش و واعظی شهرتی بسزا پیدا کرده بود. ولی به حکم معروفیت و جلب توجه‌ی عامه که وی در نتیجه دعوت مردم بسوی عالمی بالاتر و جهان‌بینی و مردم‌شناسی برتری کسب نمود، محسود سلطان علاءالدین خوارزمشاه گردید و مجبور شد به همراهی پسرش که از کودکی استعداد و هوش و ذکاوت نشان می‌داد قرار خود را در فرار جوید و هر دو از طریق نیشابور که در آنجا به زیرت عطار نایل آمدند و از راه بغداد اول به زیرت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطیه رفتند و در آنجا چهار سال اقامت گزیدند بعد به لارنده انتقال یافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند و در آنجا بود که جلال‌الدین تحت ارشاد پدرش در دین و دانش مقاماتی را پیمود و برای جانشینی پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود. در این موقع پدر و فرزند بموجب دعوتی که از طرف سلطان علاءالدین کیقباد از سلجوقیان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونیه که مقر حکومت سلطان بود عزیمت نمدند و در آنجا بهاءالدین در تاریخ  هیجدهم ربیع‌الثانی سال ششصد و بیست و هشت(628 هجری) وفات یافت. جلال‌الدین از علوم ظاهری که تحصیل کرده بود خسته گشت و با جدی تمام دل در راه تحصیل مقام علم عرفان نهاد و در ابتدا در خدمت یکی از شاگردان پدرش یعنی برهان‌الدین ارمذی که 629 هجری به قونیه آمده بود تلمذ نمود، بعد تحت ارشاد درویش قلندری به نام شمس‌الدین تبریزی درآمد و از سال 642 تا 645 در مفاوضه‌ی او بود و او با نبوغ معجزه‌آسای خود چنان تأثیری در روان و ذوق جلال‌الدین اجرا کرد که وی به سپاس و یاد مرشدش در همه غزلیات خود به جای نام خویشتن نام شمس تبریزی را بکار برد. همچنین غیبت ناگهانی شمس در نتیجه‌ی قیام عوام و خصومت آنها با علوی‌طلبی وی که در کوچه و بازار قونیه غوغائی راه انداختند و در آن معرکه پسر ارشد خود جلال‌الدین یعنی علاءالدین هم مقتول گشت تأثیری عمیق در دلش گذاشت و او برای یافتن تسلیت و جستن راه تسلیم در مقابل مشیعت طریقت جدید سلسله مولوی را ایجاد نمود که آن طریقت تاکنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال‌الدین انتخاب می‌گردند. علائم خاص پیروان این طریقت عبارتست در ظاهر از کسوه‌ی عزا که بر تن می‌کنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعی عرفانی یا سماع که برپا می‌دارند و واضع آن خود مولانا هست و آن رقص همانا رمزیست از حرکات دوری افلاک و از روانی که مست عشق الهی است. و خود مولانا چون از حرکات موزون این رقص جمعی مشتعل می‌شد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهی سرشار می‌گشت، آن شکوفه‌های بی‌شمار غزلیات مفید عرفانی را می‌ساخت که به انضمام تعدادی ترجیع‌بند و رباعی دیوان بزرگ او را تشکیل می‌دهد و بعضی از اشعار آن از لحاظ معنی و زیبایی زبان و موزونیت ابیات جواهر گرانبهای ادبیات جهان محسوب است. اثر مهم دیگر مولانا که نیز پر از معانی دقیق و دارای محسنات شعری درجه اول است همانا شاهکار او کتاب مثنوی یا به عبارت کاملتر «مثنوی معنوی» است در این کتاب که شاهد گاهی معانی مشابه تکرار شده و بیان عقاید صوفیان به طول و تفصیل کشیده و از این حیث موجب خستگی خواننده گشته است از طرف دیگر زبان ساده و غیر متصنع به کار رفته و اصول تصوف به خوبی تقریر شده آیات قرآنی و احادیث به نحوی رسا در شش دفتر مثنوی به طریق استعاره تأویل و عقاید عرفانی تشریح گردیده است. آنچه به زیبایی و جانداری این کتاب می‌افزاید همانا سنن و افسانه‌ها و قصه‌های نغز پر مغزیست که نقل گشته. الهام‌کننده‌ی مثنوی شاگرد محبوب او «چبلی حسام‌الدین» بود که اسم واقعی او حسن بن محمد بن اخی ترک، است. مشارالیه در نتیجه‌ی مرگ خلیفه (صلاح‌الدین زرکوب) که بعد از تاریخ 657 هجری اتفاق افتاد به جای وی به جانشینی مولانا برگزیده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال به همین سمت مشغول ارشاد بود تا اینکه خودش هم به سال 683 هجری درگذشت. وی با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعه‌ی مثنوی‌های سنائی و عطار تا چه اندازه در حال جلال‌الدین جوان ثمر بخش است. پس او را تشویق و ترغیب به نظم کتاب مثنوی کرد و استاد در پیروی از این راهنمایی حسام‌الدین دفتر اول مثنوی را بر طبق تلقین وی به رشته‌ی نظم کشید و بعد به واسطه‌ی مرگ همسر حسام‌الدین ادامه‌ی آن دو سال وقفه برداشت. ولی به سال 662 هجری استاد بار دیگر به کار سرودن مثنوی پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومه‌ی بزرگ خود را در شش دفتر به پایان برد. دفتر ششم که آخرین سرود زیبا و در واقع سرود وداع اوست کمی قبل از وفاتش که پنجم جمادی‌الثانی سال 672 هجری اتفاق افتاد، پایان یافت و اگر ابیات نهایی طبع بولاق مثنوی که به تنها فرزند جلال‌الدین یعنی بهاءالدین احمد سلطان ولد نسبت داده شده اصیل باشد، دفتر ششم به طور کامل خاتمه نیافته بود و به همین علت به طوری که طبع لنکو نشان می‌دهد شخصی به نام محمد الهی‌بخش آن را تکمیل کرده است. به حکم این سابقه، این که در شرح مثنوی ترکی تألیف اسماعیل‌ بن احمد الانقیروی از یک دفتر هفتم سخن به میان آمده صحیح نیست و باطل است. اما در باب عقاید صوفیانه مولانا باید گفت که وی لزوم افنای نفس را بیشتر از اسلاف خود تأکید می‌کند و در این مورد منظور او تنها از بین بردن خودکامی نیست بلکه در اساس باید نفس فردی جزئی که در برابر نفس کلی مانند قطره‌ایست از دریا، مستهلک گردد. جهان و جمله‌ی موجودات عین ذات خداوند است زیرا همگی مانند آبگیرهایی که از یک چشمه بوجود می‌آیند از او نشئت می‌گیرند و بعد به سوی او بازمی‌گردند. اساس هستی، خدای تعالی است و باقی موجودات در برابر هستی او فقط وجود ظلی دارند. در اینجاست به طوری که وینفلید هم در مقدمه خود به مثنوی بیان کرده، فرق عقیده‌ی وحدت وجودی ایرانی از کافه‌ی عقاید مشابه دیگر مبین می‌گردد. و آن عبارت از اینست که به موجب تعلیم ایرانی وجود خدای تعالی در کل مستهلک نمی‌گردد و ذات حی او را از بین نمی‌برد بلکه برعکس وجود کل است که در ذات باری‌تعالی مستهلک می‌شود. زیرا هیچ چیز غیر از او وجود واقعی ندارد و هستی اشیاء بسته به هستی اوست و به مثابه سایه‌ای است از مهر وجود او که بقایش بسته به نور است. این برابری خالق و مخلوق اشعار می‌دارد که انسان عبارت از ذره‌ی بی‌مقداری نیست بلکه دارای اراده‌ی مختار و آزادی عمل است و از این رهگذر مسئول اعمال و کردار خویش است و باید به واسطه‌ی تجلیه و تهذیب نفس که در نتیجه‌ی سلوک در راه فضایل نظیر تواضع و بردباری و مواسات و همدردی به دست می‌آید بکوشد و خود را به وصال حق برساند. البته اور است که در این سلوک دشوار رنج‌آور توسط پیر و مرشد روحانی راهنمایی شود و پیداست که این حیات دنیوی فقط یک حلقه‌ای است از حلقه‌های سلسله‌ی وجود که آن را در گذشته پیموده و بعد هم خواهد پیمود. نیز در تعلیمات جلال‌الدین مذهب تناسخ را که در فرقه‌ی اسماعیلیه هست، مشاهده می‌کنیم مولانا آن را به سبک اصول تصوف آنچنان پرورانده که گویی عقیده تطور یا تکامل عصر ما را پیشگویی کرده است.

آدمی از مراحل جماد و نبات و حیوان تطور نموده و به مرحله‌ی انسان رسیده است و پس از مرگ از این مرحله هم ارتقا می‌جوید تا به مقام ملکوت و مرحله‌ی کمال برسد و در وجود باری‌تعالی به وحدت نائل گردد. همانطور که به حکم این وحدت اساسی بهشت و دوزخ در حقیقت یکی می‌گردد و اختلاف بین ادیان مرتفع می‌شود، فرق میان خیر و شر هم از میان بر‌می‌خیزد زیرا این همه نیست مگر جلوه‌های مختلف یک ذات ازلی. می‌دانیم که بعضی درویشان از این عقیده چه نتیجه‌های محل تأمل و تردیدی گرفتند و چطور مسائل نظری استاد را به صورت عمل در‌آوردند و نه تنها تمام اعمال را از نیک و بد یکسان شمردند بلکه کارهای عاری از هر نوع اخلاق را مجاز شمردند. ولی نه عطار چنین تفسیری از اصول تصوف کرده بود نه سنایی، و نه جلال‌الدین و هرگز خود در عمل راه نرفتند. به عکس جلال‌الدین بی‌انقطاع پیروان خود را به لزوم اعمال حسنه و رفتار نیکو ترقیب نموده و اگر حاجتی به اثبات باشد کافیست به کلمات تودیع استاد خطاب به شاگردان خود(که در نفحات‌الانس جامی نقل شده) و به وصیت‌نامه‌ی او به پسرش ارجاع شود که در آنها به طور تأکید به ترس از خدا و اعتدال در خواب و خوراک و خودداری از هر نوع گناه و تحمل شداید، و تنبه و مبارزه با شهوت و تحمل در مقابل تمسخر و اعتراض از دنیا و احتراز  از معاشرت با اشخاص پست و احمق، و به پیروی از تقوا دعوت می‌نماید و کسی را بهترین انسان می‌نامد که درباره‌ی دیگران نیکی کند و سخنی را نیکوترین سخن می‌داند که مردم را به راه راست ارشاد نماید.

بهترین شرح حال جلال‌الدین و پدر و استادان و دوستانش در کتاب مناقب‌العارفین تألیف حمزه شمس‌الدین احمد افلاکی یافت می‌شود. وی از شاگردان جلال‌الدین چلبی عارف نوه‌ی مولانا متوفی سال 710 هجری بود. همچنین خاطرات ارزش‌داری از زندگی مولانا در «مثنوی ولد» مندرج است که در سال 690 هجری تألیف یافته و تفسیر شاعرانه‌ایست از مثنوی معنوی. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست و او به سال 623 هجری در لارنده متولد شد و در سال 683 به جای مرشد خود حسام‌الدین به مسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجری درگذشت. نیز از همین شخص یک مثنوی عرفانی به نام«رباب بنامه» دردست است».

در میان شروح متعدد که به مثنوی نوشته شده می‌توان از اینها نام برد: جواهرالاسرار و ظواهرالانوار تألیف کمال‌الدین حسین بن حسن خوارزمی که به روایتی در سال 840 هجری و به روایت دیگر در سال 845 هجری درگذشته، این کتاب تمام مثنوی را شرح می‌کند و مقدمه‌ای مرکب از ده فصل دارد که در باب عرفان است و در ظاهر قدیم‌ترین شرح مثنوی است، ولی به موجب نسخه‌های خطی که در دست است فقط سه‌ کتاب اول آن باقی مانده. دیگر شرحی است بنام«حاشیه‌ی داعی»تألیف نظام‌الدین محمد‌بن‌حسن الحسینی‌الشیرازی متخلص به داعی که به سال 810 هجری تولد یافت و در سال 865 هجری کلیات خود را جمع کرد که مرکب است از دیوان عرفانی و رسالات منثور و هفت مثنوی که در آن از سبک جلال‌الدین پیروی کرده و عبارتند از «کتاب مشاهده» سال 836 هجری «کتاب گنج روان» سال 841 هجری«کتاب چهل صباح» سال 843 هجری«ساقی نامه» که نیز از عقاید سوفیانه بحث می‌کند.

دیگر «کشف‌الاسرار معنوی» در شرح دو دفتر اول تألیف ابوحامد بن معین‌الدین تبریزی که این تألیف نیز مقدمه‌ی سودمندی دارد و تاریخ تألیف آن مقارن است با دو تاریخ شرح مذکور در فوق (نسخه‌ خطی در موزه بریتانیا موجود است)دیگر«شرح شمعی» به زبان ترکی که در سال 999 هجری تألیف یافته، دیگر«لطائف‌المعنوی» و «مرأه‌المثنوی» دو شرح از عبداللطیف‌ بن عبدالله العباسی و او همان است که حدیقه‌ی سنائی را هم شرح کرده. هم او یک نسخه‌ی منقح مثنوی را به نام«نسخه‌ی ناسخه‌ی مثنویات سقیم» تهیه کرده و شرحی برای لغات آن به نام لطایف‌اللغات تألیف نموده است.

دیگر «مفتاح‌المعانی» تألیف سید عبد الفتاح الحسینی العسکری که در سال 1049 هجری از طرف شاگردش هدایت منتشر شد. از همو منتخباتی از مثنوی به نام« درمکنودن» به جا مانده، گذشته از شروحی که مذکور افتاد اشخاص زیر هم شرح‌هایی به مثنوی نوشته‌اند:

 میرمحمد نورالله احراری که شارح حدیقه‌ی سنائی هم بوده، میر محمد نعیم که در همان زمان میزیسته و خواجه ایوب پارسی 1120 هجری. دیگر از شروح معروف «مکاشفات رضوی» تألیف محمدرضا است سال 1084 هجری.

 دیگر «فتوحات‌المعنوی» از مولانا عبدالعلی صاحب (موزه بریتانیا«o.R» 367) و دیگر«حل مثنوی» از افضل‌الله آبادی.

 دیگر تصحیح مثنوی(1122 هجری)تألیف محمدهاشم فیضیان.

 دیگر«مخزن‌الاسرار» از شیخ ولی محمد بن شیخ رحم‌الله اکبرآبادی(1151 هجری). یک شرح مخصوص دفتر سوم مثنوی نیز هست که آن را محمدعابد تألیف کرده و نامش را«مغنی» نهاده، شرحی نیز به دفتر پنجم به زبان فارسی توسط معرف معروف شعرای ایران یعنی سروری (مصطفی ابن شعبان) اهل گلیبولی ترکیه متوفی سال969 هجری تألیف یافته، از منتخبات مثنوی، گذشته از «در مکنون» که مذکور افتاد تألیفات ذیل را هم می‌توان نام برد:

«لباب مثنوی» و«لب الباب» واعظ کاشفی (حسین بن علی بیهقی کتشفی) متوفی سال 910 هجری هم‌چنین «جزیره مثنوی» از ملایوسف سینه‌چاک، با دو شرح به زبان ترکی سال 953 هجری، «گلشن توحید» از شاهدی متوفی سال 957 هجری و «نهر بحر مثنوی» از علی‌اکبر خافی 1081 هجری هم‌چنین «جواهراللعالی» از ابوبکر شاشی.

شرحی دیگر تألیف عبدالعلی محمد بن نظام‌الدین مشهور به بحر‌العلوم که در هند بچاپ رسیده و استناد مؤلف در معانی به فصوص‌الحکم و فتوحات محی‌الدین بوده است. از شروح معروف مثنوی در قرنهای اخیر از شرح مثنوی حاج‌ملاهادی سبزواری و شرح مثنوی شادروان استاد بدیع‌الزمان فروزانفر که متأسفانه به علت مرگ نابهنگام وی ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوی علامه محمدتقی جعفری تبریزی باید نام برد. عابدین پاشا در شرح مثنوی این دو بیت را به جامی نسبت داده که درباره‌ی جلال‌الدین رومی و کتاب مثنوی سروده:

آن فریـدون جـهان معـنوی
   

بس بود برهان ذاتش مثنوی

من‌چه‌گویم وصف آن عالی‌جناب
   

نیست پیغمبر ولی دارد کتاب

شیخ بهاءالدین عاملی عارف و شاعر و نویسنده مشهور قرن دهم و یازدهم هجری درباره‌ی مثنوی معنوی مولوی چنین سروده است:

من نمی‌گویـم که آن عالی‌جناب
   

هست پیغمبر ولی دارد کتاب

مثنـوی او چـو قـرآن مـدل
   

هادی بعضی و بعضی را مذل

می‌گویند روزی اتابک ابی‌بکر بن سعد زنگی از سعدی می‌پرسد:«بهترین و عالیترین غزل زبان فارسی کدام است؟» سعدی در جواب یکی از غزلهای جلال‌الدین محمدبلخی(مولوی) را می‌خواند که مطلعش این است:

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
   

ما بفلک می‌رویم عـزم تماشـا کراست

برخی گفته‌اند که سعدی این غزل را برای اتابک فرستاد و پیغام داد: « هرگز اشعاری بدین شیوائی سروده نشده و نخواهد شد ای‌کاش به روم می‌رفتم و خاک پای جلال‌الدین را بوسه می‌زدم.» اکنون چند بیت از مثنوی معنوی مولوی به عنوان تبرک درج می‌شود:

مـوسیا آداب‌دانــان دیـگـرند
   

سوخته جان و روانان دیگرند

رد درون کعبه رسم قبله نیست
   

چه غم ار غواص را پاچیله نیست

هندیان اصطلاح هند مدح
   

سندیان اصطلاح سند مدح

زان که دل جوهر بود گفتن عرض
   

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

آتشی از عشق در خود برفروز
   

سر به سر فکر و عبارت را بسوز

موسی و عیسی کجا بد آفتاب
   

کشت موجودات را میداد آب

آدم و حوا کجا بود آن زمان
   

که خدا افکند در این زه کمان

این سخن هم ناقص است و ابتراست
   

آن سخن که نیست ناقص زان سراست

من نخواهم لطف حق را واسطه
   

که هلاک خلق شد این رابطه

لاجرم کوتاه کردم من سخن
   

گر تو خواهی از درون خود بخوان

ور بگویم عقل‌ها را بر کند
   

ور نویسم بس قلمها بشکند

گر بگویم زان بلغزد پای تو
   

ور نگویم هیچ از آن ای وای تو

نی نگویم زان که تو خامی هنوز
   

در بهاری و ندیدستی تموز

این جهان همچون درخت است ای کر ام
   

ما بر او چون میوه‌های نیم‌خام

سخت گیرد خام‌ها مر شاخ را
   

زان‌که در خامی نشاید کاخ را

ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند
   

بر خلاف اهل دل جد می‌کنند

این مجاز است آن حقیقت ای خران
   

نیست مسجد جز درون سروران

عبدالرحمن جامی می‌نوسید: «به خط مولانا بهاءالدین ولد نوشته یافته‌اند که جلال‌الدین محمد در شهر بلخ شش ساله که روز آدینه با چند دیگر بر بام‌های خانه‌های ما سیر می‌کردند یکی از آن کودکان با دیگری گفته باشد که بیا از این بام بر آن بام بجهیم جلال‌الدین محمد گفته است: این نوع حرکت از سگ و گربه و جانواران دیگر می‌آید، حیف است که آدمی به اینها مشغول شود، اگر در جان شما قوتی است بیایید تا سوی آسمان بپریم و در آن حال ساعتی از نظر کودکان غایب شد. فریاد برآوردند، بعد از لحظه‌یی رنگ وی دگرگون شده و چشمش متغیر شده بازآمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن می‌گفتم دیدیم که جماعتی سبزقبایان مرا از میان شما برگرفتند و به گرد آسمانها گردانیدند و عجایب ملکوت را به من نمودند و چون او از فریاد و فغان شما برآمد بازم به این جایگاه فرود آوردند » « و گویند که در آن سن در هر سه چهار روز یک بار افطار می‌کرد و گویند که در آن وقت که( همراه پدر خود بهاءالدین ولد به مکه رفته‌اند در نیشابور به صحبت شیخ فرید‌الدین عطار رسیده بود و شیخ کتاب اسرانامه به وی داده بود و آن پیوسته با خود می‌داشت. . . فرموده است که: مرغی از زمین بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد اما اینقدر باشد که از دام دورتر باشد و برهد، و همچنین اگر کسی درویش شود و به کمال درویشی نرسد، اما اینقدر باشد که از زمره‌ی خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهای دنیا برهد و سبکبار گردد. . . یکی از اصحاب را غمناک دید فرمود همه دلتنگی از دل نهادگی و این عالم است. مردی آن است که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی و در هر رنگی که بنگری و هر مزه‌یی که بچشی دانی که به آن نمانی و جای دیگر روی هیچ دلتنگ نباشی.

و فرموده است که آزادمرد آن است که از رنجانیدن کس نرنجد، و جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانیدن را نرنجاند.

مولانا سراج‌الدین قونیوی صاحب صدر و بزرگ‌بخت بوده اما با خدمت مولوی خوش نبوده، پیش وی تقریر کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکی‌ام، چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بی‌حرمتی کند، یکی را از نزدیکان خود که دانشمند بزرگ بود فرستاد که بر سر جمعی از مولانا بپرس که تو چنین گفته‌یی؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان. آن‌کس بیامد و بر ملا سؤال کرد که شما چنین گفته‌اید که من با هفتاد و سه مذهب یکی‌ام؟ ! گفت: گفته‌ام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخندید و گفت: با این نیز که تو می‌گویی هم یکی‌ام، آن کس خجل شده بازگشت، شیخ رکن‌الدین علاءالدوله(سمنانی)گفته‌است که مرا این سخن از وی به غایت خوش آمده است.

 روزی می‌فرمود که آواز رباب صریر باب بهشت است که ما می‌شنویم منکری گفت: ما نیز همان آواز می‌شنویم چون است که چنان گرم نمی‌شنویم که مولانا، خدمت مولوی فرمود کلا و حاشا که آنچه ما می‌شنویم آواز بازشدن آن درست، و آنچه وی می‌شنود او از فرا شدن (بسته شدن) و فرموده است که کسی به خلوت درویشی درآمد، گفت: چرا تنها نشسته‌یی؟ گفت: این دم تنها شدم که تو آمدی و مرا از حق مانع آمدی.

از وی پرسیدند که درویش کی گناه کند؟ گفت: مگر طعام بی‌اشتها خورد که طعام بی‌اشتها خوردن، درویش را گناهی عظیم است. و گفته که در این معنی حضرت خداوندم شمس‌الدین تبریزی قدس سره فرموده که علامت مرید قبول‌یافته آن است که اصلا با مردم بیگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بیگانه افتد چنان نشیند که منافق در مسجد و کودک در مکتب و اسیر در زندان.

و در مرض اخیر با اصحاب گفته است که: از رفتن من غمناک مشوید که نور منصور رحمه‌الله تعالی بعد از صد و پنجاه سال بر روح شیخ فرید‌الدین عطار رحمه‌الله تجلی کرد و مرشد او شد. و گفت در هر حالتی که باشید با من باشید و مرا یاد کنید تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسی که باشم.

دیگر فرمود که در عالم ما را دو تعلق است یکی به بدن و یکی به شما، و چون به عنایت حق سبحانه فرد و مجرد شوم و عالم تجرید و تفرید روی نماید آن تعلق نیز از آن شما خواهد بود.

خدمت شیخ صدر‌الدین قدس‌سره به عیادت وی آمد و فرمود که شفاک‌الله شفاء عاجلا رفع درجات باشد امید است که صحت باشد خدمت مولانا جان عالمیان است، فرمود که: بعد از این شفاک‌الله شما را باد همانا که در میان عاشق و معشوق پیراهنی از شعر بیش نمانده است، نمی‌خواهید که (بیرون کشند) و نور به نور پیوندد؟»

 از گفتار اخیر اعتقاد به فلسفه‌ی حکمت و اشراق و(نورالانوار) فهمیده می‌شود که در ورقهای پیش در این تألیف به تفصیل از آن صحبت شد.

گفت لبش گـر ز شعر ششتر است
   

اعتناق بی‌حجابش خوشتر است

من شدم عریان ز تن او از خیال
   

می‌خرامم در نهایات الوصـال

افلاکی ضمن تأیید داستان اخیر می‌نویسد:«شیخ با اصحاب اشک‌ریزان خیزان کرده روان شد و حضرت مولانا این غزل را سرآغاز کرده می‌گفت و جمیع اصحاب جامه‌دران و نعره‌زنان فریادها می‌کردند.»

چه دانی تو؟که در باطن چه شاهی همنشین دارم
   

رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم

بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم
   

وز آن کوه آفریدستم هزاران آفرین دارم

گهی خورشید را مانم، گهی دریای گوهر را
   

درون عز فلک دارم، برون ذل زمین دارم

درون خمره‌ی عالم چو زنبوری همی گردم
   

مبین تو ناله‌ام تنها که خانه‌ی انگبین دارم

دلا گر طالب مایی بر آبر چرخ خضرایـی
   

چنان قصریست حصن من که امن‌الامنین دارم

چه با هولست آن آبی که این چرخست ازاوگردان
   

چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم

چو دیو آدمی و جن همی بینی بفرمانم
   

نمی‌دانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم؟ !

چرا پژمرده باشم من؟ ! که بشکفتست هر جزوم
   

چرا خر بنده باشم من؟ براقی زیر زین دارم

کبوتر خانه‌ی کردم کبـوترهای جانها را
   

بپرای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم

شعاع آفتابم من اگر در خانها گردم
   

عقیق و زر و یاقوتم، ولادت زاب و طین دارم

تو هر گوهر که می‌بینی بجو دری دگر در وی
   

که هر ذره همی گوید که در باطن دفین دارم

تو را هر گوهری گوید:« مشو قانع به حسن من
   

که از شمع ضمیر است آنکه نوری در جبین دارم»

برخی نوشته‌اند که مولانا جلال‌الدین محمد مولوی هنگام مرگ این رباعی را سروده و می‌خوانده است:

هر دیده که در جمال جانان نگرد
   

شک نیست که در قدرت یزدان نگرد

بیزارم از آن دیده که در وقت اجل
   

از یار فرومانده و در جان نگرد

علی دشتی نویسنده‌ی شیرین قلم معاصر زیر عنوان «روح پهناور» درباره‌ مولانا جلال‌الدین بلخی(مولوی) چنین اظهار نظر می‌کند: «جلال‌الدین محمد شاید بیش از هر شاعری شعر گفته باشد، گفته‌های وی رباعی و غزل و مثنوی از هفتاد هزار بیت تجاوز می‌کند، در صورتی که بزرگترین و پرمایه‌ترین کتاب شعری ما شاهنامه‌ی فردوسی، کمی بیش از پنجاه‌هزار بیت می‌شود، با این تفاوت مهم و اساسی که قسمت اعظم این کتاب ارجمند به ذکر نقل افسانه‌های تاریخی صرف شده است. به عبارت دیگر بیشتر شاهنامه موضوع خارجی دارد که عبارت از حوادیث تاریخ افسانه‌آمیز ایران است و آنچه از روح خود فردوسی تراوش کرده و در شاهنامه، حتی طی بیان تاریخ و حوادث ریخته شده است خیلی کمتر. با وجود اینها وجه تمایز مولانا در کثرت اشعار وی نیست بی‌شبه جلال‌الدین محمد یکی از پرمایه‌ترین گویندگان ماست. احاطه‌ی وی بر معارف عصر خود، از قبیل: فقه، حدیث، تفسیر، علوم‌عربیه و ادبیه. فلسفه و اصول عرفان و تصوف، همچنین اطلاعات دامنه‌داری بر شعر و ادب فارسی و عربی قابل تردید نیست. ولی بزرگی و تشخص وی حتی در فضل و دانش او نمی‌باشد. وجه تعیین و تشخص وی در گنجایش این روح تسکین‌ناپذیر و پر از تموج، در پهناوری فضای مشاعر غیر ارادی او، در این دنیای اشباح و احلامی است که در جان وی زندگی می‌کنند. . .در افق پهناور وجود او ابرها به اشکال گوناگون ظاهر می‌شوند، هر لحظه این اشکال به اشکال دیگر برمی‌گردند، نور خورشید با این ابرها یک بازی مستمر و تمام نشدنی دارد. هر دم رنگ بدیع دیگری به‌وجود‌ می‌آورد. چشم از این همه تنوع شکل و گوناگونی الوان بدیع و متحرک خسته نمی‌شود. در این افق دوردست گاهی اشعه‌ی خورشیدی، ابرها را می‌شکافد و بر کائنات نور می‌پاشد و گاهی ضربتهای سوزان برق آنها را پاره کرده و بارانهای سیلابی زمین و زمان را فرا می‌گیرد. در فضای بی‌پایان روح جلال‌الدین اشباح درآمد و شدند، با هم نجوا دارند. این فضا خالی نمی‌ماند پر از غوغاست پر از ظهور است پر از حرکت است.

آنچه جذاب و غیر عادی و عظیم، آنچه شایسته‌ی مطالعه و ستایش می‌باشد این است، ور نه تفاوت سبک و شیوه‌ی گویندگان و نویسندگان چندان مهم و غامض نیست و رجحان یکی بر دیگری بسته به ذوق و سلیقه خوانندگان است. آنچه ثابت و جاویدان و باارزش می‌باشد این گسترش روح است که(مولانا جلال‌الدین بلخی) را از سایرین ممتاز می‌کند.

. . . پس هر کس قصه‌ روحش درازتر، متنوع‌تر، پیچیده‌تر و حوادث در آن طاغی‌تر، تقدیرها کورتر و مستولی‌تر باشد بیان آن مشکل‌تر و برای آن کسانی که در پی مجهول و غامض می‌گردند و از حل معما و مسائل ریاضی بیشتر لذت می‌برند جاذب‌تر می‌شود. این نکته همان چیزی است که جلال‌الدین محمد را از سایر شعرا متمایز می‌کند. داستان روح او تمام‌نشدنی، همهمه‌ی جهان مرموز درون خاموش‌نشدنی(طومار دل او بدر ازای ابد) و «همچو افسانه‌ی دل بی‌سر و بی‌پایان‌ست».

 اگر این تصور و پندار من غلط نباشد بی‌گمان، مولوی شاعر شاعران است. هفتادهزار بیت مثنوی و دیوان شمس تبریزی سرگذشت(جان سرگردان) او و آینه‌ی موجدار و نیم‌تاریکی از فضای نامحدود و پر از اشباح اندرون اوست. آنچه او می‌گوید مفاهیم متداول و معمولی یعنی معارف مکتسبه نیست. در این دو کتاب روح او گسترده است، رنگهای گوناگون فضای پر ابر، پر باد، پر ستاره، پر رعد و برق جان او در آنها افتاده است. معارف مکتسبه و معلومات فقط وسیله‌ی این تجلی و انعکاس اندیشه‌ی متموج اوست. حوزه‌ی زندگی او به شکل غیر قابل انکار، ولی در عین حال غیر قابل تفسیری در آنها، مخصوصاً در دیوان شمس منعکس است. هر پیشامد و حادثه و هر مشاهده‌ی جزئی بهانه‌ایست برای بیرون ریختن آنچه در وی می‌جوشد». با اینجا با نقل چند بیت از اشعار علامه محمد اقبال لاهوری متفکر بزرگ مشرق‌زمین در عصر حاضر که درباره‌ی مولانا جلال‌الدین بلخی(مولوی) سروده و همچنین غزلی را که نگارنده(رفیع) در مرداد سال 1366 خورشیدی در قونیه بر سر مزار این عارف بزرگ ایرانی سروده‌ام این قصه‌ی بی‌پایان را به پایان می‌برم:

مرشد روشن ضمیر

پـیر رومـی مـرشد روشن ضـمیر
   

کـاروان عشـق و مستی را امیـر

منزلش برتر ز مـاه و آفتاب
   

خیمه را از کهکشان سازد طناب

نور قرآن در میان سینه‌اش
   

جـام جـم شرمنده از آئیـنه‌اش

از نی آن نی‌نواز پـاک‌زاد
   

بـاز شـوری در نـهاد مـن فـتاد

فیض پیر روم(مولوی)

خیز و در جامم شراب نـاب ریـز
   

بر شب اندیـشه‌ام مهتاب ریز

تا سوی منزل کشم آواره را
   

ذوق بی‌تابی دهـم نـظاره را

گرم رو از جستجوی نو شوم
   

رو شناس آرزوی نـو شـوم

چشم اهل ذوق را مـردم شوم
   

چون صدا در گوش عالم گم شوم

قیمت جنس سخن بالا کنم
   

آب چشم خویش در کالا کـنم

باز برخوانم ز فیض پیر روم
   

دفتر سربسته اسرار علوم

جان او از شعله‌ها سـرمایه‌دار
   

من فروغ یک نفس مثل شرار

شمع سوزان تاخت بر پروانه‌ام
   

باده شبخون ریخت بر پیمانه‌ام

پیر رومی خاک را اکسیر کرد
   

از غبارم جلـوه‌ها تعمیر کرد

ذره از خاک بیابان رخت بست
   

تا شعاع آفتاب آرد بدست

موجم و در بحر او منزل کنم
   

تا در تابنده‌ئی حاصل کنم

من که مستی‌هازصهبایش‌کنم
   

زندگانی از نفس‌هـایش کنم

مقام مولوی

مردی اندر جستجو آواره‌ئی
   

ثابتی با فطرت سیاره‌ئی

پخته‌تر کارش ز خامی‌های او
   

من شهید نا تمای‌های او

شیشه خود را بگردون بسته طاق
   

فکرش از جبریل می‌خواهد صداق

چون عقاب افتد به صید ماه و مهر
   

گرم رو اندر طواف نه سپهر

حرف با اهل زمین رندانه گفت
   

حور و جنت را بت و بتخانه گفت

شعله‌اش در موج دودش دیده‌ام
   

کبریا اندر سجودش دیده‌ام

هر زمان از شوق می‌نالد چو نال
   

می‌کشد او را فراق و هم وصال

من ندانم چیست در آب و گلشن
   

من ندانم از مقام و منزلش

مطرب غزلی، بیتی از مرشد روم‌آور
   

تا غوطه‌ زند جانم در آتش تبریـزی

بزم رفیع مولانا

ای جلال ملک جان برخیز مهمان آمده
   

جان و دل آشفته‌ای از خاک ایران آمده

ای مهین مولای مولای من در شور عشق و عاشقی
   

دیده بگشا عاشقی زار و پریشان آمده

حسرت آزادی جان در دل شیدای اوست
   

تا که ره یابد به جانان مست و حیران آمده

از شرار شاعری آتش بدلـها بر زده
   

در بیان مثنوی اندیشه سوزان آمده

بس غزلها دارد از دیوان شمس تو ز بر
   

در هوای شمس جان افتان و خیزان آمده

از جدائیها  شکایت دارد و افسرده است
   

در هوای شور نی با سوز هجران آمده

گرچه از سرگشتگان وادی حیـرت بود
   

با خبرهای خوشی از بحر عـرفان آمده

«بایزید» از باده‌اش سرمست جانان کرده است
   

با پیامی رهگشا از «شیخ خرقان» آمده

«سعدیش» هم ناله باشد در نوای عـاشقی
   

همدم «حافظ» ز سوز جان غزل‌خوان آمده

از «علاءالدوله» تضمین سخن آورده است
   

همره وجد و سماع شیخ سمنان آمده

ای جلال‌الدین بیا تا بزم دل روشن کنیم
   

چونکه مشتاقی به جان با چشم گریان آمده

بزم ما کامل شود از شمس تبریزی به نور
   

بشنود گر آشنایی همدم جان آمده

حلقه گرد هم زنید ای عاشقان خوش‌نـوا
   

این نواها از ازل در ساز امکان آمده

زین سماع عاشقی غوغا فتد در ملک جان
   

چونکه مفتونی به مهمانی ز تهران آمده

باده در جامش کن ای سرحلقه‌ی دلدادگان
   

چون«رفیع» خسته‌جان دردی‌کش آن آمده

قونیه27 مرداد سال 1366 خورشیدی

مولوی شعر عرفانی را به حد اعلی رسانیده است. افکار این شاعر بلند مرتبه دنباله افکار عطار و سنایی است و خود وی به این امر متعرف است. مولوی مانند عطار رسیدن به معشوق حقیقی را فرع ترک علایق و گذشتن از"خود" می‌داند. فلسفه وحدت وجود را نیز مکرر با تعبیرات مختلف در اشعار خود آورده است. مولوی در بیان حقایق بی‌پرواست و هرگز معنی را فدای لفظ نمی‌کند چنانکه خود می‌گوید:

قانیه اندیشم و دلدار من
   

گویدم مندیش جز دیدار من

گزیده‌ای از اشعار مولوی

آن خانه لطیفست نشانهایش بگفتید
   

از خواجه‌ی آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته‌ی گل کو؟ اگر آن باغ بدیدید
   

یک گوهر جان کو؟ اگر از بهر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد
   

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

بیا تا قدر یکدیـگر بدانیـم
   

که تا ناگه زیکدیگر نماییم

کریمان جان فدای دوست کردند
   

سگی بگذار ما هم مردمانیم

غرض‌ها تیره دارد دوستی را
   

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم

گهی خوش‌دل شوی از من که می‌رم
   

چرا مرده‌پرست و خصم جانیم

چو بعد مرگ خواهی آتشی کرد
   

همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم آشتی کن
   

که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه‌دادن
   

رخم را بوسه ده که‌اکنون همانیم

خمش کن مرده‌وار ای دل ازیرا
   

به هستی متهم ما زین زبانیم

من مستو تو دیوانه ما را که برد خانه
   

صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
   

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آی تا لذت جان بینی
   

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
   

زان ساقی سر مستی با ساغر شاهانه

ای لوطی بربط زن تو مست‌تری یا من
   

ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

تو وقف خراباتی خرجت می‌ و دخلت می
   

زین دخل به هوشیاران مسپار یکی دانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
   

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
   

وز حسرت آن مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زدو گفت ای جان
   

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
   

نیمیم لب دریا باقی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم
   

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌سر و دستارم در خانه‌ی خمارم
   

یک سینه سخن دارم آن شرح دهم یا نه

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
   

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
   

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
   

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
   

بر آب دیده‌ی ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دل چو خارا
   

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
   

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
   

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
   

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست در ره عشقست چون زمرد
   

از برق آن زمرد‌هین دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی
   

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

ازین رو اشعر مولوی از جنبه‌ی لفظی یکدست نیست ولی گیرا و دارای مضامین بدیع است.                

بروید ای حریفان بکشید یار ما را
   

به من آورید آخر صنم گریز پا را

به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین
   

بکشید سوی خانه مه خوب خوش‌لقا را

و گر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
   

همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

دم گرم سخت دارد که به جادوی و افسون
   

بزند گره بر آبی و ببندد او هوا را

به مبارکی و شادی چو نگار من در‌آید
   

بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
   

که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را

برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
   

برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را

ببستی چشم یعنی وقت خوابست
   

نه خوابست آن حریفان را جوابست

تو می‌دانی کـه ما چندان نپاییم
   

ولیکن چشم مستت را شتابست

جفا می‌کن جفاات جمله لطفست
   

خطا می‌کن خطای تو صوابست

تو چشم آتشین در خواب می‌کن
   

که ما را چشم و دل باری کبابست

بسی سرها ربوده چشم ساقی
   

به شمشیری که آن قطره آبست

یکی گوید که این از عشق ساقی است
   

یکی گوید که این فعل شرابست

می و ساقی چه باشد نیست جز حق
   

خدا داند که این عشق از چه بابست

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
   

معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه‌ی دیوار به دیوار
   

در بادیه سر گشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
   

هم خواجه هم خانه هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
   

یک بار ازین خانه برین بام برآیید

تاریخ عرفان-شاهکارهای غزل فارسی

 

 

***************************************

 

زندگی نامه سعدی

مشرف الدین مصلح بن عبدالله سعدی شیرازی (وفات 691 یا 694) شاعر و نویسنده بزرگ قرن هفتم در شیراز متولد شده و در همان شهر تحصیلات خود را آغاز کرده است. سعدی به سبب کشمکشهای میان خوارزمشاهیان و اتابکان فارس و هجوم مغول شیراز را ترک کرد و به سفری طولانی پرداخت. این سفر در حدود سی تا چهل سال طول کشید و سعدی با اندوخته و تجارب فراوان به وطن بازگشت و به تألیف آثار خود پرداخت. این آثار به نظم و نثر است که از مشهورترین آنها  غزلیات اوست.

اسلوبی که انوری در غزل ایجاد کرد به دست سعدی تکامل یافت و به آخرین حد ترقی رسید. سعدی فصاحت بیان و روانی گفتار را به جایی رسانیده که تاکنون هیچ شاعری نتوانسته است به اسلوب او سخن گوید و در شیوایی کلام به پای او برسد.

شیخ سعدی نه تنها یکی از ارجمندترین ایرانیان است ، بلکه یکی از بزرگترین سخن سرایان جهان است. در میان پارسی زبانان یکی دو تن بیش نیستند که بتوان با او برابر کرد، و از سخن گویان ملل دیگر هم از قدیم و جدید و کسانی که با سعدی همسری کنند بسیار معدودند : در ایران از جهت شهرت کم نظیر است و خاص و عام او را می‌شناسند در بیرون از ایران هم عوام اگر ندانند خواص البته به بزرگی قدر او پی‌برده‌اند. با این همه از احوال و شرح زندگانی او چندان معلوماتی در دست نیست زیرا بدبختانه ایرانیان در ثبت احوال ابناء نوع خود به نهایت مسامحه و سهل انگاری ورزیده‌اند چنانچه کمتر کسی از بزرگان ما جزئیات زندگانیش معلوم است، و درباره سعدی مسامحه به جایی رسیده که حتی نام او هم بدرستی ضبط نشده است. البته اوکسی نیست که لازم باشدنامش ثبت شود.

اینکه از احوال سعدی اظهار بی‌خبری می‌کنیم از آن نیست که درباره او سخن نگفته و حکایاتی نقل نکرده باشند. نگارش بسیار، اما تحقیق کم بوده است و باید تصدیق کرد که خود سعدی نیز در گمراه ساختن مردم درباره خویش اهتمام ورزیده زیرا که برای پروردن نکات حکمتی و اخلاقی که در خاطر گرفته است حکایاتی ساخته و وقایعی نقل کرده و شخص خود را در آن وقایع دخیل نموده و از این حکایات فقط تمثیل در نظر داشته است نه حقیقت، و توجه نکرده است که بعدها مردم از این نکته غافل خواهند شد و آن وقایع را واقع پنداشته در احوال او به اشتباه خواهند افتاد. شهرت و قدر او هم در انظار، مویّد این امر گردیده، چون طبع مردم بر این است که درباره کسانی که در نظرشان اهمیت یافتند بدون تقید به درستی و راستی، سخن می‌گویند و بنابراین در پیرامون بزرگان دنیا افسانه‌ها ساخته شده که یک چند همه کس آنها را حقیقت انگاشته و بعدها اهل تحقیق به زحمت و مجاهده توانسته‌اند معلوم کنند که  غالب این داستانها افسانه است.

سعدی خانواده‌اش عالمان دین بوده‌اند، و در سالهای اول سده هفتم هجری در شیراز متولد شده، و در  جوانی به بغداد رفته و آنجا در مدرسه نظامیه وحوزه‌های دیگر درس و بحث به تکمیل علوم دینی و ادبی پرداخته، و در عراق و شام و حجاز مسافرت کرده و حج گزارده، و در اواسط سده هفتم هنگامی که ابوبکر بن سعد بن زنگی از اتابکان سلغری در فارس فرمانروایی داشت به شیراز باز آمده، در سال ششصد و پنجاه و پنج هجری کتاب معروف به بوستان را به نظم درآورده، و در سال بعد گلستان را تصنیف کرد. و در نزد اتابک ابوبکر  و بزرگان دیگر مخصوصاً پسر ابوبکر، که سعد نام داشته و انتساب به او را برای خود تخلص قرار داده قدر و منزلت یافته و همواره به بنان وبیان مستعدان را مستفیض واهل ذوق را محظوظ و متمتع می‌ساخته و گاهی در ضمن قصیده و غزل به بزرگان و امرای فارس و سلاطین مغول معاصر و وزرای ایشان پند و اندرز می‌داده، و به زبانی که شایسته است که فرشته و ملک بدان سخن گویند به عنوان مغازله ومعاشقه نکات و دقایق عرفانی و حکمتی می‌پرورده و تا اوایل دهه آخر از سده هفتم در شیراز به عزت و حرمت زیسته و در یکی از سالهای بین ششصد و نود و یک و ششصد و نود و چهار در گذشته و در بیرون شهر شیراز در محلی که بقعه او زیرتگاه صاحبدلان است به خاک سپرده شده است .

چنانکه اشاره کردیم سعدی تخلص شعری است و نام او محل اختلاف می‌باشد. بعضی مشرف الدین و برخی مصلح الدین نوشته، و جماعتی یکی از این دو کلمه را لقب او دانسته‌اند، و گروهی مصلح الدین را نام پدر را انگاشته و بعضی دیگر نام خودش یا پدرش را عبدالله گفته‌اند،وگاهی دیده می‌شود که ابو عبدالله را کنیه او قرار داده‌اند، و در بعضی جاها نام او مشرف بن مصلح نوشته شده و در این باب تشویش بسیار است .

اما در چگونگی بیان سعدی حق این است که در وصف او از خود او پیروی کنیم و بگوییم :

من در همه قول ها فصیحم

در وصف شمایل تو اخرس

اگر سخنش را به شیرین یا نمکین بودن بستاییم ، برای او مدحی مسکین است، و اگر ادعا کنیم که فصیح‌ترین گویندگان و بلیغ‌ترین نویسندگان است قولی است که جملگی برآنند؛اگر بگوییم کلامش از روشنی و روانی، سهل و ممتنع است، از قدیم گفته‌اند و همه کس می‌داند، حسن سخن او خاصه در شعر، نه تنها بیانش دشوار است، ادراکش هم آسان نیست، چون آب زلالی که در آبگینه شفاف هست اما از غایت پاکی، وجودش را چشم ادراک نمی‌کند، ملایمتش با خاطر مانند ملایمت هوا با تنفس است که در حالت عادی هیچ کس متوجه روح افزا بودنش نیست. و اگر کسی بخواهد لطف آنرا وصف کند جز اینکه بگوید جان بخش است عبارتی ندارد، از اینرو هرچند اکثر مردم شعر سعدی را شنیده و بلکه از بر دارند و می‌خوانند، کمتر کسی است که براستی خوبی آنرا درک کر ده باشد، و غالباً ستایشی که از سعدی می‌کنند تقلیدی است و بنابر اعجابی است که از دانشمندان با ذوق نسبت به او دیده شده است. پی بردن به مقام شیخ با داشتن ذوق سلیم و تتبّع در کلام فصحا، پس از مطالعه و تامل فراوان میسر می‌شود سعدی سلطان مسلم ملک سخن و تسلطش در بیان از همه کس بیشتر است. کلام در دست او مانند موم است. هر معنایی را به عبارتی ادا می‌کند که از آن بهتر و زیباتر و موجز تر ممکن نیست. سخنش حشو و زواید ندارد و سرمشق سخنگویی است. ایرانیان چون ذوق شعرشان سرشار بوده شیوه سخن را در شعر به نهایت زیبایی رسانیده بودند. سعدی همان شیوه را نه تنها در نظم بلکه درنثر بکار برده است، چنانکه نثرش مزه شعر، و شعرش روانی نثر را دریافته است، و چون پس از بستگان، نثر فارسی در قالب شایسته حقیقی ریخته شده بعدها هر شعری هم که مانند شعر سعدی در نهایت سلامت و روانی باشد در ترکیب شبیه به نثر خواهد بود. یعنی  زبان شعر و زبان نثر فارسی از دو گانگی بیرون آمده و یک زبان شده است.

گاهی شنیده می‌شود که اهل ذوق اعجاب می‌کنند که سعدی هفتصد سال پیش به زبان امروزی ما سخن گفته است ولی حق این است که سعدی هفتصد سال پیش به زبان امروزی ما سخن نگفته است بلکه ما پس از هفتصد سال به زبانی که از سعدی آموخته‌ایم سخن می‌گوییم، یعنی سعدی شیوه نثر فارسی را چنان دلنشین ساخته که زبان او زبان رایج فارسی شده است، و ای کاش ایرانیان قدر این نعمت بدانند و در شیوه بیان دست از دامان او بر ندارند که بگفته خود او: «حد همین است سخنگویی و زیبایی را»  و من نویسندگان بزرگ سراغ دارم (از جمله میرزا ابوالقاسم قاینم مقام) که اعتراف می کردند که در نویسندگی هر چه دارند، از سعدی دارند.

کتاب «گلستان» زیباترین کتاب نثر فارسی است و شاید بتوان گفت در سراسر ادبیات جهانی بی نظیر است و خصایصی دارد که در هیچ کتاب دیگر نیست، نثری است آمیخته به شعر یعنی برای هر شعر و جمله و مطلبی که به نثر ادا شده یک یا چند شعر فارسی و گاهی عربی شاهد آورده است که آن را معنی می‌پرورد و تائید و توضیح و تکمیل می‌کند، و آن اشعار چنانکه  در آخر کتاب توجه داده است همه از گفته‌های خود اوست و از کسی عاریت نکرده است‌، و آن نثر و این شعر هر دو از هر حیث به درجه کمال است ودر خوبی مزیدی بر آن متصور نیست .

نثرش گذشته از فصاحت و بلاغت و سلامت و ایجاز و متانت و استحکام و ظرافت، همه آرایشهای شعری را هم در بر دارد، حتی سجع و قافیه، اما در این جمله به هیچ وجه تکلف و تصنع دیده نمی‌شود و کاملاً طبیعی است، نه هیچ جا معنی فدای لفظ شده و نه هیچگاه لفظی زاید بر معنی آورده است، هرچه از معانی بر خاطرش می‌گذرد بدون کم و زیاد به بهترین وجوه تمام و کمال به عبارت می‌آورد و مطلب را چنان ادا می‌کند که خاطر را کاملاً اقناع می‌سازد و دعاویش تاثیر برهان دارد، در عین اینکه مسرت نیر می‌دهد، کلامش زینت فراوان دارد، از سجع و قافیه و تشبیه و کنایه و استعاره و جناس و مراعات نظیر و غیر آن، اما به هیچ وجه در این صنایع افراط و اسراف نکرده است.

آثار سعدی

گلستان و بوستان سعدی یک دوره کامل از حکمت عملی است. علم سیاست و اخلاق و تدبیر منزل را جوهر کشیده و در این دو کتاب به دلکش‌ترین عبارات در آورده است. در عین اینکه در نهایت سنگینی و متانت است از مزاح و طیبت هم خالی نیست و چنانکه خود می گوید: «داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ازدولت قبول محروم نماند» و انصاف نیست که بوستان و گلستان را هرچه مکرر بخوانند اگر اندکی ذوق باشد ملالت دست نمی‌دهد.

هیچ کس به اندازه سعدی پادشاهان و صاحبان اقتدار را به حسن سیاست و دادگری و رعیت پروری دعوت نکرده و ضرورت این امر را مانند او روشن  و مبرهن نساخته است. از سایر نکات کشور داری نیز غفلت نورزیده و مردم دیگر را هم از هر صنف و طبقه، از امیر و وزیر و لشکری و کشوری و زبردست و زیردست و توانا و ناتوان، درویش و توانگر و زاهد و دین پرور و عارف و کاسب و تاجر و عاشق و رند و مست وآخرت دوست و دنیا پرست، همه را به وظایف خودشان آگاه نموده و هیچ دقیقه‌ای از مصالح و مفاسد را فرو نگذاشته است.

وجود سعدی را از عشق و محبت سرشته‌اند. همه مطالب را به بهترین وجه ادا می‌کند اما چون به عشق می‌رسد شور دیگری در می‌یابد. هیچ کس عالم عشق را نه مانند سعدی درک کرده و نه به بیان آورده است. عشق سعدی بازیچه و هوی و هوس نیست. امری بسیار جدی است، عشق پاک و عشق تمامی است که برای مطلوب از وجود خود می‌گذرد و خود را برای او می‌خواهد، نه او را برای خود. عشق او از مخلوق آغاز می‌کند اما سرانجام به خالق می‌رسد و از این روست که می گوید:

«عشق را آغاز هست انجام نیست»

در گلستان و بوستان از عشق بیانی کرده است اما آنجا که داد سخن را داده در غزلیات است. از آنجا که وجود سعدی به عشق سرشته است احساساتش در نهایت لطافت است. هر قسم زیبایی را خواه صوری و خواه معنوی به شدت حس می‌کند و دوست دارد. سر رقت قلب و مهربانی او نیز همین است و از اینست که هر کس با سعدی مأنوس می شود ناچار به محبت او می گراید.

سعدی مانند فردوسی و مولوی و حافظ نمونه کامل انسان متمدن حقیقی است  که هر کس باید رفتار و گفتار او را سرمشق قرار دهد. اگر نوع بشر روح خود را به تربیت این رادمردان پرورش می‌داد، دنیای جهنمی امروز، بهشت می‌شد. آثار این بزرگواران خلاصه و جوهر تمدن چند هزار ساله مردم این کشور است و ایرانیان باید این میراث‌های گرانبها را که از نیاکان به ایشان رسیده است، قدر بدانند و چه خوب است که ایرانی آنها را در عمر خود چندین بار بخواند و هر چه بیشتر بتواند از آن گوهرهای شاهوار از بر کند و زیب خاطر نماید. معلوماتی را که از آنها بدست می‌آید همواره بیاد داشته باشد و به دستورهایی که داده‌اند رفتار کند که اگر چنین شود ملت ایران آن متمدن حقیقی خواهد بود که در عالم انسانیت به پیش قدمی شناخته خواهد شد.

اشعار سعدی

سعدی مردی عاشق پیشه و دلداده است، ولی مانند عطار پایه عشق را به جایی که از دسترس عموم دور باشد نمی‌گذارد. سعدی دلبستگی خود را به هرچه زیباست آشکار می‌کند و بسیاردنیاپرست بوده تاجایی که به درگاه پادشاهان رفته وچاپلوسی آنان کندتاپولی به دست آوردوبه دنیاپرستی بپردازد. غزلهای عاشقانه سعدی مانند خود عشق زیر و بم و نشیب و فراز دارد. گاه از درد هجر سخت می‌نالد و در شب تنهایی بر آمدن آفتاب را آرزو می‌کند.

سرآن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من بر آمد

بزه کردی و نکردند موذنان صوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد

که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش بر آید

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری

تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی

عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن

که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

گاه از لذت شب وصل سخن می‌گوید و آرزو می‌کند که صبح بر ندمد و آفتاب بر نتابد .

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس سر آمد هلاک باکی نیست

کجاست تیر بلا گو بیا که می‌سپرم

ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح

بر آفتاب که امشب خوشت با قمرم

ندانم این شب قدر است یا ستاره روز

تویی برابر من یا خیال در نظرم

خوشا هوای گلستان و خواب در بستان

اگر نبودی تشویش بلبل سحرم

بدین دو دیده که امشب تو را همی بینم

دریغ باشد فردا که دیگری نگرم

روان تشنه بر آساید از وجود فرات

مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم

چو می ندیدمت از شوق بیخبر بودم

کنون که با تو نشستم ز ذوق بیخبرم

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست

بغیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود

وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد

بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم

سعدی را جز آن سلسله عرفایی که عطار و سنایی و مولوی از آنند نمی توان شمرد . عرفان سعدی به لطافت و شور ش نیست . عقیده عرفانی سعدی «امکان مشاهده جمال مطلقی در جمال مقید» است . سعدی اصطلاحات عرفانی را از عطار و سنایی اقتباس کرده و اسلوب کلام را از انوری گرفته است .

این نمونه ای است از غزلهای عرفانی سعدی :

دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند

یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک

الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند

که همه ملک جهانست به هیچش نخرند

تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی

که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند

این سرایی است که البته خلل خواهد کرد

خنک ان قوم که دربند سرای دگرند

دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان

حق عیانست ولی طایفه بی بصرند

گوسفندی برد این گرگ معود هر روز

گوسفندان دگر خیره در او می‌نگرند

کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق

تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند

گل بی خار میسر نشود در بستان

گل بی خار جهان مردم نیکو سیرند

سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز

مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

از بعضی از غزلیات عاشقانه سعدی چنین پیداست که وی به شخص معینی خطاب می‌کند:

من بدانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم درین بحر تفکر تو کجایی

این نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز زکمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری نه

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

 

می روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم

می‌روم بی دل و بی یار و یقین می‌دانم

که من بی دل بی‌یار نه مرد سفرم

خاک من زنده به تاثیر هوای لب تست

سازگاری نکند آب و هوای دگرم

پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد

بار می‌بندم و از بار فرو بسته ترم

چه کنم دست ندارم به گریبان اجل

تا به تن در زغمت پیرهن جان بدرم

آتش خشم تو برد آب من خاک آلود

بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم

هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی

حرفها بینی آلوده به خون جگرم

نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر

تا به سینه چو قلم باز شکافند سرم

به هوای سر زلف تو در آویخته بود

از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم

گر سخن گویم من بعد شکایت باشد

ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم

خار سودای تو آویخته در دامن دل

ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم

گرچه در کلبه خلوت بودم نور حضور

هم سفر به که نماندست مجال حضرم

سر و بالای تو در باغ تصور بر پای

شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم

گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم

به قدم رفتم و ناچار به سر باز آیم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم

شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو

به مگسران ملامت  ز کنار شکرم

از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

در غزلیات سعدی به ندرت می توان کلمه ای پیدا کرد که لااقل در محاوره خواص متداول نباشد و همین نزدیکی زبان او به زبان مردم موجب انتشار اشعار او میان توده فارسی زبانان است. روانی اشعار سعدی محتاج به بیان نیست. اغلب ابیات او را بخصوص در غزل اگر به نثر برگردانیم تقدیم و تاخیری در کلمات آن روی نخواهد داد.

تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامت گوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بگشایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیندزبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فرو بسته است گویایی

تو با این حسن نتوانی که رو از خلق در پوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء معین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرین است از آن لب هرچه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا در کمر باشد

چو پایابم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خایی

 آمده وه که چه مشتاق و پریشان بودم

تا برفتی ز برم صورت بیجان بودم

نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند

که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم

بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب

که نه در بادیه خار مغیلان بودم

زنده می‌کرد مرا دمبدم امید وصال

ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم

به تولای تو در آتش محنت چو خلیل

گوییا در چمن لاله و ریحان بودم

تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح

همه شب منظر مرغ سحر خوان بودم

سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

 

************************************************

 

زندگی نامه حافظ

شمس الدین محمد،درخانواده ای آشنابه علوم ادب،به سال 726هجری قمری،درشیرازبه دنیاآمد،جداو،یاپدرش،ازموطن خود(اصفهان یاتویسرکان)،درزمان اتابکان فارس به شیرازآمدودرآنجاماندمادرش ازمردم کازرون بود.مسکن حافط،محله«شیادان» شیرازبودکه این محله بامحله ی«مورستان»درزمان کریم خان زند،یکی شدومجاور«درب شاهزاده» قراردارد.حافظ قریب چهل سال درحوزه درس استادان آن زمان :«قوام الدین عبدالله»،«مولانابهاءالدین عبدالصمدبحرآبادی»،«میرسیدشریف علامه گرگانی»،«مولاناشمس الدین عبدالله»و«قاضی عضدالدین عیجی»،حضوریافت وبه همین سبب،دراغلب دانش های زمان خودتسلط پیداکرد.

قرآن رابه چهارده روایت ازحفظ داشت وبدین سب،ونیزبه خاطرخوش خوانی وموسیقی دانی،به«حافظ»مقلب شد:

عشق ات رسدبه فریادگرخودبه سان حافظ                  قرآن  زبر   بخوانی  با   چارده     روایت

دوبرادرحافظ درجوانی مردندوهمسرمحبوب اش رانیزازدست داد،که غزل بامطلع زیررادررثای وی سروده است:

آن   یار کز  او خانه ی  ما جای  پری   بود                    سرتاقدم اش چون پری ازعیب،بری بود

دل گفت فروکش کنم این شهربه بوی اش                  بی چاره ندانست که یارش سفری  بود

طبق ماده تاریخی ازخودحافظ،درسال778ق نیزفرزنداوازدستش رفت:

آن میوه بهشتی که آمدبه دستت،ای جان              دردل چرانکشتی،ازدست چون بهشتی؟

تاریخ  این  حکایت  ، گر  از  تو  باز   پرسند              سر جمله اش  فروخوان از میوه  بهشتی

حافظ بافرمانروایان معاصرخود،برخوردهای گوناگونی داشت که دراشعارش انعکاس دارد.آن چه مسلم است،حافظ با«شاه ابواسحاق اینجو»،«شاه شجاع»و«شاه منصور»مراودات دوستانه وبا«امیرمبارزالدین محمد»درستیزبوده است.حافظ که به مناسبتهایی،آن سه تن رامدح کرده است،نه تنهاامیرمبارزرامدیح نسروده بلکه،باتندترین لحن اوراهدف حملات طنزآلوقرارداد.ازاین فرمانروایان وارتباط شعری حافظ باایشان،یادی می کنیم:

1.شاه اسحاق اینجو(721-758ق)

معین الدین یزدی در مواهب الهی درموردشاه ابواسحاق می نویسد:

«به حسب مکارم اخلاق،برهمگنان رتبت تقدم داشت،بلکه ازاکثرملوک ،به وفورمکرمت واحساس،ممتازبود».

شعردوست بود،ازادب بهره داشت وقدرحافظ رامی دانست.چهارده سال براصفهان وفارس حکومت کردوآرام ترین دوران زندگی حافظ درحکومت این پادشاه طی شد.وی پس ازچندین درگیری وجنگ باامیرمبارزدر37سالگی به دست اوکشته شد.حافظ ازاوبه نیکی ودریغ سخن رانده است:

یادباد  آن که سرکوی توام منزل بود                        دیده را روشنی از خاک  درت  حاصل  بود

راستی خاتم فیروزه ی بواسحاقی                        خوش درخشید،ولی دولت مستعجل بود

2.امیرمبارزالدین محمد(700-765ق)

دردستگاه ایلخانان مغول پیشرفت کردتابریزدوکرمان حکومت راند وپس ازکشتن ابواسحاق،فارس رانیزجزومتصرفات خودکرد،ابتدادرسلک می خوارگان وفساق بود،سپس عابدشد!درمواهب الهی آمده:

های وهوی مستان به تکبیرخداپرستان مبدل شد،گل بانگ می خواران به ادعای دین داران عوض یافت،وچهره مبارک که افروخته جام مدام بود، سیمای متعبدان گرفت وخاطرشریف که به نشوه شراب فرحان می گشت،نشاط«للصائم فرحان یافت».

به خودلقب«غازی اسلام»داد،دارالسیاده وتکیه ومسجدساخت،مصاحب زاهدان شد،شخصاًامربه معروف ونهی ازمنکرکرد،خم شکست،شراب خواران راحدزدوبعضی ازکتب را،که

«محرمة الانتفاع »می خواند،وهمه کتاب های فلسفی را،که«مضل»می نامید،سوخت وشست،رقم این کتاب ازچهارهزاردرگذشت.

در«روضة الصفا»آمده است:

«...ودرامربه معروف ونهی ازمنکرودفع فسق وفجور،به اندازه ای جدوجهدداشت که اولادامجادش

وظرفاءشیراز،اورامحتسب بزرگ می گفتند.»

هرجاکه حافظ شیرازی وعبیدزاکانی ازمحتسب،درشعرخودنام برده اندمنظورشان اوست.

خشونت وی بدان جامنتهی شدکه به کشتن نزدیکان وفرزندان خویش تصمیم گرفت ولی مهلت نیافت وهمان کسانی که مغضوب اوبودند،به سرکردگی فرزندش،شاه شجاع،اوراکورکردندوبه اطراف اصفهان تبعیدنمودند،تادر65سالگی پس ازگذراندن حوادثی دیگر،مرد.حافظ درشعرهای زیربه امیرمبارزالدین نظرداشته است:

اگرچه بادفرح بخش و بادگل بیز  است                 به بانگ چنگ مخورمی که محتسب تیزاست

محتسب شیخ شدوفسق خودازیادبرد               قصه  ماست  که  بر  هر   سر   بازار   بماند

3.شاه شجاع(733-786ق)

فرزندامیرمبارزالدین است که بافطانت وهوش وفضل،شهره بود.دکترغنی معتقداست که درباره علم وفضل ودادگری او،مبالغه شده است.هم اومی گویدکه حافظ در39موردبه اواشاره داشته.

مردم،پس ازسخت گیری های دوران امیرمبارز،امیدواربودندکه شاه شجاع،آن همه بساط رادرنوردد،ولی اوهم که مدعی آزادمنشی وشاعری وخوش باشی بود،به فرمان روایی خشک،

ریاکار،متعصب وسبک مغزبدل گشت.اونیزباایجادفضایی خفقان آور،عرصه رابرمردم تنگ کردوحتی برای حافظ،محکمه تفتیش عقایدبرقرارساخت که درنتیجه ،به نقل میرتقی الدین اوحدی،خانواده حافظ ازشدت ترس،نوشته های اوراپاره کردندیابه آب شستند.شاه شجاع درصددآزارخواجه برآمد؛اومتهم شده بودکه قیامت راانکارکرده است:«وای اگرازپی امروزبودفردایی».

حافظ محاکمه شد،هرچندبه راهنمایی شیخ تایبادی،ازخودرفع تهمت کرد.

بااین همه مرگ شاه شجاع رادر53سالگی به علت افراط درشراب خواری وهوس رانی،نوشته اند.

نمونه ای ازشعرهایی که حافظ درآن به شاه شجاع پرداخته است این هاست:

سحرزهاتف غیبم رسیدمژده به گوش                       که دورشاه شجاع است،می دلیربنوش

در عهد پادشاه خطابخش   جرم پوش                     حافظ، پیاله کش شدو مفتی،قرابه  نوش

4.شاه منصور(750-795ق)

آخرین پادشاه آل مظفراست.شاه منصورموردعلاقه حافظ بوده وبه گفته دکترغنی،بیش ازدیگرامراموردتوجه بوده است.شاه منصور،برادرزاده شاه شجاع،سرانجام به دستورتیمورکشته شد.دراشعارزیر،حافظ به آن پادشاه نظرداشته است:

بیا که  رایت منصور پادشاه  رسید                                    نویدفتح وبشارت به مهروماه رسید

ازمرادشاه منصورای فلک سربرتاب                                 تیزی شمشیر بنگر ، قوت بازوببین

چنان که معروف است،حافظ دوبارقصدسفرکردکه اولی رابه انجام رساندولی دومی رانیمه تمام رهاکرد.حوالی764ق،درزمان حکومت شاه یحیی ازپادشاهان آل مظفر،وبنابه دعوت او،عازم یزدشد؛دوسال هم درآن جاماندوچون از شاه یحیی ویزدیان بی مهری دید،به شیراز بازگشت.غزل زیررادرشکایت ازآن دوران ودرشهریزدسروده است:

نمازشام غریبان چو گریه آغازم                                       به مویه های غریبانه قصه  پردازم

به یادیارودیارآن چنان یگریم زار                                        که ازجهان،ره ورسم سفربراندازم

به دعوت سلطان غیاث الدین بنگالی وسلطان محمودشاه دکنی نیزعازم هندشدوتاجزیره هرمزرفت؛ولی بیم طوفان،اورابازگرداند.خودگفته است:

دمی باغم به سربردن،جهان یکسرنمی ارزد      به می بفروش دلق ما،کز این به  تر نمی ارزد

بسی آسان  نمود اول غم دریابه  بوی  سود       غلط کردم!که یک موجش به صدگوهرنمی ارزد

ازغیاث الدین بنگالی هم یادی کرده است:

حافظ زشوق مجلس سلطان قیاث دین                        غافل  مشو که کار تواز ناله  می رود

حافظ،ازسوی سلطان احمدبن اویس جلایری که دربغدادسلطنت می کرد،نیزدعوت شدکه نرفت:

نمی دهنداجازت مرابه سیروسفر                                     نسیم خاک مصلی وآب رکن آباد

ولی گاهی به خاطرناسپاسی همشهریانش،آرزومی کردکه کاش آن دعوت رامی پذیرفت:

ره نبردم به مقصودخوداندرشیراز                                      خرم آن روزکه حافظ ره بغدادکند

آرامگاه حافظ(حافظیه):

درسال756دردوره حکم رانی میرزاابوالقاسم گورگانی برفارس ،شمس الدین محمدیغمایی وزیرواستاداو،برگورحافظ عمارت گنبدی بناکرد.درزمان سلطان شاه عباس اول این بناتعمیرشد.

تعمیربعدی توسط نادرشاه صورت گرفت.اقدام اساسی ومهم راکریم خان زنددرسال 1189ق انجام داد.بنایی باچهارستون سنگی یکپارچه برای آرامگاه ترتیب دادوباغ بزرگی هم مقابل آن احداث کرد.سنگ مرمری که هم اکنون برگورحافظ است،درهمان زمان باخط حاج آقاسی بیگ افشار،توسط کریم خان نصب گردید.

درسال1295ق حاج معتمدالدوله فرهادمیرزا،والی فارس،به دورآرامگاه،نرده ای فلزی کشیدوتعمیرات مختصری کرد.

درسال1317ق ملاشاه جهان زرتشتی یزدی درصددبودکه بقعه مجللی برای حافظ بناکند.

درسال1319ق منصورمیرزاشعاع السلطنه،والی فارس به دستورمظفرالدین شاه تعمیراتی انجام داد.

فرج الله بهرامی استاندارفارس درسال1311ش اقداماتی دراطراف آرامگاه صورت دادوازجمله خیابانی ساخت.

در1315س،باکوشش غلی اصغرحکمت وزیرمعارف اعتباری برای تجدیدبنای آرامگاه حافظ مقررشدوکارآغازگردید

 زندگی نامه نیمایوشیج

علی اسفندیاری، مردی که بعدها به «نیما یوشیج» معروف شد، در بیست‌ویکم آبان‌ماه سال 1276 مصادف با 11 نوامبر 1897 در یکی از مناطق کوه البرز در منطقه‌ای به‌نام یوش، از توابع نور مازندران، دیده به جهان گشود.او 62 سال زندگی کرد و اگرچه سراسر عمرش در سایه‌ی مرگ مدام و سختی سپری شد؛ اما توانست معیارهای هزارساله‌ی شعر فارسی را که تغییرناپذیر و مقدس و ابدی می‌نمود، با شعرها و رای‌های محکم و مستدلش، تحول بخشد. .در همان دهکده که متولد شد، خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفت”.

نیما 11 ساله بوده که به تهران کوچ می‌کند و روبه‌روی مسجد شاه که یکی از مراکز فعالیت مشروطه‌خواهان بوده است؛ در خانه‌ای استیجاری، مجاور مدرسه‌ی دارالشفاء مسکن می‌گزیند. او ابتدا به دبستان «حیات جاوید» می‌رود و پس از چندی، به یک مدرسه‌ی کاتولیک که آن وقت در تهران به مدرسه‌ی «سن‌لویی» شهرت داشته، فرستاده می‌شود بعدها در مدرسه، مراقبت و تشویق یک معلم خوش‌رفتار که «نظام وفا» ـ شاعر بنام امروز ـ باشد، او را به شعر گفتن می اندازد. و نظام وفا استادی است که نیما، شعر بلند «افسانه» که به‌قولی، سنگ بنای شعر نو در زبان فارسی است را به او تقدیم کرده است.

او نخستین شعرش را در 23 سالگی می‌نویسد؛ یعنی همان مثنوی بلند «قصه‌ی رنگ ‌پریده» که خودش آن‌را یک اثر بچگانه معرفی کرده است. نیما در سال 1298 به استخدام وزارت مالیه درمی‌آید و دو سال بعد، با گرایش به مبارزه‌ی مسلحانه علیه حکومت قاجار و اقدام به تهیه‌ی اسلحه می‌کند. در همین سال‌هاست که می‌خواهد به نهضت مبارزان جنگلی بپیوندد؛ اما بعدا منصرف می‌شود.

نیما در دی ماه 1301 «افسانه» را می‌سراید و بخشهایی از آن را در مجله‌ی قرن بیستم به سردبیری «میرزاده عشقی» به چاپ می‌رساند. در 1305 با عالیه جهانگیری ـ خواهرزاده‌ی جهانگیرخان صوراسرافیل ـ ازدواج می‌کند. در سال 1317 به عضویت در هیات تحریریه‌ی مجله‌ی موسیقی درمی‌آید و در کنار «صادق هدایت»، «عبدالحسین نوشین» و «محمدضیاء هشترودی»، به کار مطبوعاتی می‌پردازد و دو شعر «غراب» و «ققنوس» و مقاله‌ی بلند «ارزش احساسات در زندگی هنرپیشگان» را به چاپ می‌رساند. در سال 1321 فرزندش شراگیم به‌دنیا می‌آید ـ که بعد از فوت او، با کمک برخی دوستان پدر، به گردآوری و چاپ برخی شعرهایش اقدام ‌کرد.

نوشته‌های نیما یوشیج را می‌توان در چند بخش مورد بررسی قرار داد: ابتدا شعرهای نیما؛ بخش دیگر، مقاله‌های متعددی است که او در زمان همکاری با نشریه‌های آن دوران می‌نوشته و در آنها به چاپ می‌رسانده است؛ بخش دیگر، نامه‌هایی است که از نیما باقی مانده است. این نامه‌ها اغلب، برای دوستان و همفکران نوشته می‌شده است و در برخی از آنها به نقد وضع اجتماعی و تحلیل شعر زمان خود می‌پرداخته است؛ ازجمله در نامه‌هایی که به استادش «نظام وفا» می‌نوشته است.

آثار خود نیما عبارتند از: «تعریف و تبصره و یادداشت‌های دیگر» ، «حرف‌های همسایه»‌ ، «حکایات و خانواده‌ی سرباز» ، «شعر من» ، «مانلی و خانه‌ی سریویلی» ،‌«فریادهای دیگر و عنکبوت رنگ» ، «قلم‌انداز» ، «کندوهای شکسته» (شامل پنج قصه‌ی کوتاه)، ‌«نامه‌های عاشقانه»‌ و غیره.

و عاقبت در اواخر عمر این شاعر بزرگ، درحالی‌که به علت سرمای شدید یوش، به ذات‌الریه مبتلا شده بود و برای معالجه به تهران آمد؛ معالجات تاثیری نداد و در تاریخ 13 دی‌ماه 1338، نیما یوشیج، آغازکننده‌ی راهی نو در شعر فارسی، برای همیشه خاموش شد. او را در تهران دفن ‌کردند؛ تا اینکه در سال 1372 طبق وصیتش، پیکرش را به یوش برده و در حیاط خانه محل تولدش به خاک ‌سپردند.

نیما علاوه بر شکستن برخی قوالب و قواعد، در زبان قالب‌های شعری تاثیر فراوانی داشت؛ او در قالب غزل ـ به‌عنوان یکی از قالب‌های سنتی ـ نیز تاثیر گذار بوده؛ به طوری که عده‌ای معتقدند غزل بعد از نیما شکل دیگری گرفت و به گونه‌ای کامل‌تر راه خویش را پیمود.

سیداکبر میرجعفری، شاعر غزلسرای دیگر، بیشترین تاثیر نیما را بر جریان کلی شعر، در بخش محتوا دانسته و می‌گوید: «شعر نو» راههای جدیدی را پیش روی شاعران معاصر گشود. درواقع با تولد این قالب، سیل عظیمی از فضاها و مضامینی که تا کنون استفاده نمی‌شد، به دنیای ادبیات هجوم آورد. درواقع باید بگوییم نوع نگاه نیما به شعر بر کل جریان شعر تاثیر نهاد. در این نگاه همه اشیایی که در اطراف شاعرند جواز ورود به شعر را دارند. تفاوت عمده شعر نیما و طرفداران او با گذشتگان، درواقع منظری است که این دو گروه از آن به هستی می‌نگرند.

«نیما یوشیج» به روایت دکتر روژه لسکو «نیما یوشیج» برای اروپاییان بویژه فرانسه زبانان چهره ای ناشناخته نیست. علاوه براینکه ایرانیان برخی از اشعار نیما را به زبان فرانسه ترجمه کردند، بسیاری از ایرانشناسان فرانسوی نیز دست به ترجمه اشعار او زدند و به نقد آثارش پرداختند. بزرگانی چون دکتر حسن هنرمندی، روژه لسکو، پروفسور ماخالسکی، آ.بوسانی و… که در حوزه ادبیات تطبیقی کار می کردند عقیده داشتند چون نیما با زبان فرانسه آشنابوده، بسیار از شعر فرانسه و از این طریق از شعر اروپا تأثیر پذیرفته است. از نظر اینان اشعار سمبولیستهایی چون ورلن، رمبو و بویژه ماگارمه در شکل گیری شعرسپیدنیمایی بی تأثیر نبوده است.

پروفسور «روژه لسکو» مترجم برجسته «بوف کور» صادق هدایت، که در فرانسه به عنوان استاد ایران شناسی در مدرسه زبانهای زنده شرقی، زبان کردی تدریس می کرد، ترجمه بسیار خوب و کاملی از «افسانه» نیما ارائه کرد و در مقدمه آن به منظور ستایش از این اثر و نشان دادن ارزش و اهمیت نیما در شعر معاصر فارسی، به تحلیل زندگی و آثار او پرداخت و نیما را به عنوان بنیانگذار نهضتی نو در شعر معاصر فارسی معرفی کرد.

دکتر رو»ه در مقدمه ترجمه شعر افسانه در مقاله اش می نویسد:

«شعر آزاد» یکی از دستاوردهای اساسی مکتب سمبولیسم بود که توسط ورلن، رمبو و … در «عصر روشنگری» بنا نهاده شد و شاعران و نویسندگان بسیاری را با خود همراه کرد که نیمایوشیج نیز با الهام از ادبیات فرانسه یکی از همراهان این مکتب ادبی شد.

هدف در شعر آزاد آن است که شاعر به همان نسبت که اصول خارجی نظم سازی کهن را به دور می افکند هرچه بیشتر میدان را به موسیقی وکلام واگذارد. در واقع در این سبک ارزش موسیقیایی و آهنگ شعر در درجه اول اهمیت قرارمی گیرد.

 

شعر آزاد به دست شاعران سمبولیست فرانسه چهره ای تازه گرفت و به شعری اطلاق می شد که از همه قواعد شعری کهن برکنار ماند و مجموعه ای از قطعات آهنگدار نابرابر باشد.
در چنین شعری، قافیه نه در فواصل معین، بلکه به دلخواه شاعر و طبق نیاز موسیقیایی قطعه در جاهای مختلف شعر دیده می شود و «شعر سپید» در زبان فرانسه شعری است که از قید قافیه به کلی آزاد باشد و آهنگ دار بودن به معنای موسیقی درونی کلام از اجزا جدایی ناپذیر این نوع شعر است. که این تعاریف کاملاً با ماهیت و سبک اشعار نیما هماهنگی دارد.
در مجموع می توان گفت که:

1. نیما کوشید تجربه چندنسل از شاعران برجسته فرانسوی را در شعر فارسی بارور سازد.


2 . نیما توانست شعر کهن فارسی را که در شمار پیشروترین شعرهای جهان بود ولی در چند قرن اخیر کارش به دنباله روی و تکرار رسیده بود را با شعر جهان پیوند زند و باردیگر جای والای شعر فارسی را در خانواده شعر جهان به آن بازگرداند.


3. نیما توانست عقاید متفاوت و گاه متضاد برخی از بزرگان شعر فرانسه را یکجا در خود جمع کند و از آنها به سود شعر فارسی بهره گیرد. او عقاید و اصول شعری «مالارمه» که طرفدار عروض و قافیه بود را در کنار نظر انقلابی «رمبو» که خواستار آزادی کامل شعر بود، قرارداد و با پیوند و هماهنگی بین آنها «شعر سپید» خود را به ادبیات ایران عرضه کرد.


۴ . نیما از نظر زبانشناسی ذوق شعری ایرانیان را تصحیح کرد و با کاربرد کلمات محلی دایره پسند ایرانیان را در بهره برداری از زبان رایج و جاری سرزمینش گسترش داد. او یکی از بزرگان شعر فولکلور ایران شمرده می شود.


5. نیما جملات و اصطلاحات متداول فارسی و صنایع ادبی بدیهی و تکراری را کنار نهاد تا از فرسودگی بیشتر زبان پیشگیری کند و اینچنین زبان شعری کهن فارسی که تنها استعداد بیان حالات ملایم و شناخته شده عرفانی و احساساتی را داشت، توانایی بیان هیجانات، دغدغه ها، اضطرابات و بی تابی های انسان مدرن امروزی را به دست آورد. بدین ترتیب زبان شعری «ایستا و فرسوده» گذشته را به زبان شعری «پویا و زنده» بدل کرد.


6. نیما همچون مالارمه ناب ترین معنی را به کلمات بدوی بخشید. او کلمات جاری را از مفهوم مرسوم و روزمره آن دور کرد و مانند مالارمه شعر را سخنی کامل و ستایشی نسبت به نیروی اعجاب انگیز کلمات تعریف کرد.


7. نیما همچون ورلن تخیل و خیال پردازی را در شعر به اوج خود رساند و شعر را در خدمت تخیل و توهم گرفت نه تفکر و تعقل.


8. نیما بر «وزن» شعر بسیار تأکید داشت. او وزن را پوششی مناسب برای مفهومات و احساسات شاعر می دانست.



می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

نیست یک دم شکندخواب به چشم کس ولیک

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند

نگران با من ایستاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می شکند

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می شکند

دستهای سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می پایم

که به در کس آید

در ودیوار به هم ریخته شان

بر سرم می شکند

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای ابله از راه دور

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در می گوید با خود

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم میشکند

 

 
اشعار

    قصه رنگ پریده
    منظومه نیما
    خانواده سرباز
    ای شب
    افسانه
    مانلی
    افسانه و رباعیات
    ماخ اولا
    شعر من
    شهر شب و شهر صبح
    ناقوس قلم انداز
    فریاد های دیگر و عنکبوت رنگ
    آب در خوابگه مورچگان
    مانلی و خانه سریویلی
    مرقد آقا (داستان)
    کندوهای شکسته (داستان)
    آهو و پرنده‌ها (شعر و قصه برای کودکان)
    توکایی در قفس (شعر و قصه برای کودکان)

  وصیّت‌نامه‌ی ِ نیمایوشیج
شب دوشنبه 28 خرداد 1335


امشب فکر می‌کردم با این گذران ِ کثیف که من داشته‌ام - بزرگی که فقیر و ذلیل می‌شود - حقیقةً جای ِ تحسّر است . فکر می‌کردم برای ِ دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم که وصیت‌نامه‌ی ِ من باشد ؛ به این نحو که بعد از من هیچ‌کس حقّ ِ دست زدن به آثار ِ مرا ندارد . به‌جز دکتر محمّد معین ، اگر چه او مخالف ِ ذوق ِ من باشد .
دکتر محمّد معین حق دارد در آثار ِ من کنجکاوی کند . ضمناً دکتر ابوالقاسم جنّتی عطائی و آل احمد با او باشند ؛ به شرطی که هر دو با هم باشند .
ولی هیچ‌یک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرموده‌اند در کار نباشند . دکتر محمّد معین که مَثَل ِ صحیح ِ علم و دانش است ، کاغذ پاره‌های ِ مرا بازدید کند . دکتر محمّد معین که هنوز او را ندیده‌ام مثل ِ کسی است که او را دیده‌ام . اگر شرعاً می‌توانم قیّم برای ِ ولد ِ خود داشته باشم ، دکتر محمّد معین قیّم است ؛ ولو این‌که او شعر ِ مرا دوست نداشته باشد . امّا ما در زمانی هستیم که ممکن است همه‌ی ِ این اشخاص ِ نام‌برده از هم بدشان بیاید ، و چقدر بیچاره است انسان ... !

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد