امروزه اهمیت فرهنگ برای همگان روشن شده است و اکثر علمای اجتماعی به
تأثیرات آن بر سایر جنبه های حیات بشری توجه کرده اند. حتی در این اواخر در
میان اندیشمندان مارکسیست نیز شاهد چرخش قابل ملاحظه ای به سمت پذیرش
اهمیت فرهنگ بوده ایم. از زمان ماکس وبر تاکنون اندیشمندان و صاحب نظران
بسیاری در خصوص اهمیت فرهنگ و تأثیرگذاری آن بر اجتماع، سیاست و اقتصاد
نظریه پردازی نموده اند؛ حتی قبل از ماکس وبر نیز دورکیم به اهمیت پذیرش
فرهنگ در انسجام و وفاق اجتماعی اشاره کرده بود. به طور کلی، جامعه شناسان
از یک سو فرهنگ را به «سیمان» تشبیه می نمایند که افراد را در یک کل منسجم
به هم پیوند می زند و مانع جدایی آنها می شود؛ از سوی دیگر، یکی از نیازهای
اصلی جوامع انسانی را نیاز به فرهنگ می دانند و معتقدند: هیچ جامعه بدون
فرهنگ وجود ندارد. موجودیت انسانی ما وابسته به فرهنگ است، « بدون فرهنگ،
انسان، به معنایی که معمولاً این اصطلاح را درک می کنیم، نخواهیم بود،
زبانی که با آن مقاصد خود را بیان می کنیم و هیچ گونه احساس خودآگاهی
نخواهیم داشت. توانایی تفکر یا تعقل ما نیز به شدت محدود خواهد بود. »(1)
تاکنون متفکران و صاحب نظران بسیاری توانسته اند تأثیر فرهنگ بر شخصیت،
انسجام و همبستگی اجتماعی، توسعه و پیشرفت، تحول و دگرگونی اجتماعی - سیاسی
و... را به تأیید برسانند. در این زمینه، حتی با افراط و تفریط هایی نیز
مواجه هستیم. از یک سو، برخی از متفکران برای فرهنگ ارزش تأثیرگذاری چندانی
قائل نیستند و آن را معلول شرایط دیگر حیات بشری می دانند؛ متفکران
مارکسیست از این جمله اند. براساس عقیده مارکسیستی، اقتصاد زیربناست و سایر
مقولات چون فرهنگ، سیاست، نظام حقوقی و... که روبنا را تشکیل می دهند
متأثر از آن هستند. از دید این گروه، فرهنگ هر جامعه را اقتصاد یا زیربنای
آن جامعه تعیین می کند. هر نوع ساختمان اقتصادی تاریخی ( وجه تولید) دارای
روبنای مشابهی است که دربرگیرنده نهادها و سنت های اجتماعی - سیاسی، قانونی
و فرهنگی است. این جمله مشهور مارکس در کتاب « مقدمه ای بر نقد اقتصاد
سیاسی» عقیده او و پیروانش را به خوبی روشن می سازد:
« این آگاهی انسان ها نیست که هستی آنان را تعیین می کند؛ بلکه هستی اجتماعی آنان تعیین کننده آگاهی شان است. »(2)
عقیده فوق را مارکیست های ارتدوکس و اکونومیست تا مدت ها بعد از مارکس
حفظ کرده و به آن پایبند بودند، اما به مرور زمان و بر اثر تحقیقات انجام
شده، نظریه پردازی های جدید و تحولات جوامع، این عقیده تا حدود زیادی در
میان مارکسیست ها تعدیل شد. مارکیست های جدید همچون لویی آلتوسر و آنتونیو
گرامشی به این باور رسیدند که لزوماً اقتصاد، تعیین کننده سایر حوزه ها
نیست و مقولاتی چون سیاست و فرهنگ در مقابل اقتصاد از استقلال نسبی
برخوردارند؛ لذا نمی توان بین اقتصاد و مقولات فوق رابطه عِلّی - معلولی
ساده برقرار کرد. اگرچه این عقیده، حرکت قابل ملاحظه ای نسبت به عقاید
مارکسیست های اولیه محسوب می شود؛ اما باید توجه داشت در پارادایم
مارکسیستی و در تحلیل نهایی، اقتصاد تعیین کننده می باشد. لذا تمامی
مارکسیست ها کم و بیش به این گفته مارکس پایبندند که « اوصاف سیاسی و
تکنیکی ساختار اقتصادی، « تعیین بخش» اوصاف نهادهای غیراقتصادی هستند
(مانند نهادهای سیاسی، حقوق، مذهب، ایدئولوژی و... که مارکس، گاه آنها را
«روبنای» جامعه می خواند. »(3)
از سوی دیگر، متفکرانی قرار دارند که برای فرهنگ ارزش تعیین کنندگی و حتی
علّی قائلند. این گونه متفکران، خود نیز به دسته های مختلفی تقسیم می شوند
که افراطی ترین آنها برای فرهنگ همان ارزشی را قائلند که مارکیست ها برای
اقتصاد. دیدگاه فوق بیشتر در مقابل و در مخالفت با دیدگاه مارکیستی رشد
کرده است و وبر را معمولاً اولین کسی می دانند که نقش مقوله فرهنگ را در
مطالعات اجتماعی و انسانی برجسته کرد. کتاب «اخلاق پروتستانی و روح سرمایه
داری» بر این فرضیه بنیادی استوار است که ارزش های اخلاقی مذهب پروتستانی -
فرقه کالون شاخه پوریتن - ذوق و علاقه به روش و روحیه کارآفرینی را در
پیروان خود بیدار می کند و آنان را به راهی می کشاند که برای موفقیت حرفه
ای اهمیتی قاطع قائل هستند؛ به عبارت بسیار ساده و به بیان معمول؛ عناصر
فرهنگی (نظیر مذهب و ارزش های آن) در پیشرفت اقتصادی جوامع نقش مهمی ایفا
می نمایند.
اگرچه افراط در زمینه تأثیرگذاری ارزش های مذهب پروتستان با نظر اصلی وبر
مغایرت دارد و همان گونه که ریمون بودن می گوید: « وبر همیشه با این فکر
که تعبیر او از رابطه ای که به آن اشاره شد، به صورت رابطه ای با سرشت
عِلّی درک شود مخالفت کرده و تأکید کرده است. هدف او نشان دادن پیوندهای
ویژه موجود میان اخلاق پروتستانی (از سنت کالون) و روحیه سرمایه داری است.
از این سخن او این معنا استنباط می شود که وی هرگز نخواسته است اخلاق
پروتستانی را به عنوان شرط لازم و کافی برای دستیابی به مدرنیته اقتصادی
برشمرد؛ بلکه بیشتر معتقد است: اخلاق یاد شده شرط مساعد و تسهیل کننده ی آن
است. »(4) به هر حال دیدگاه وبر عرصه جدیدی در مطالعات اجتماعی گشود و
اهمیت عناصر فرهنگی را در بررسی ها و تحقیقات اجتماعی یادآور شد. بعد از
وبر نیز برخی از محققان تأثیر شاخص های فرهنگی را بر توسعه و پیشرفت
اقتصادی - اجتماعی به تأیید رساندند.
اگرچه تحت تأثیر سلطه اثبات گرایی در علوم اجتماعی، توجه به تأثیر فرهنگ
تا مدت ها در حاشیه قرار گرفت، اما در حال حاضر شاهد توجه جدی نظریه
پردازان و محققان به امر فرهنگ هستیم. هم اکنون «تبیین فرهنگی» دگرگونی ها و
تحولات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، جای خود را به خوبی در میان تحقیقات باز
کرده است؛ به عنوان مثال، در بحث « جنبش های اجتماعی» و مباحث بسیاری از
این قبیل، شاهد حرکت به سمت تبیین فرهنگی هستیم. تبیین اجتماعی - فرهنگی
اینگلهارت از جنبش های اجتماعی نوین از جمله این تبیین هاست. اینگلهارت در
ادامه کار خود در خصوص تحول فرهنگی در جوامع پیشرفته صنعتی به بحث جنبش های
اجتماعی پرداخته و توانسته است پس از انجام نظرسنجی های گسترده و طولی در
سراسر جهان، وجود همبستگی قوی بین ارزش های پسامادی گرایی و عضویت در جنبش
های اجتماعی را به تأیید رساند.
در جهانی که ما اکنون در آن زندگی می کنیم، « فرهنگ» اهمیتی فوق العاده
پیدا کرده و به سلاحی سیاسی با کارایی زیاد تبدیل شده است. متوسل شدن به
موضوعات مربوط به حقوق فرهنگی، بسیار بیش از دعاوی صرف ارضی و اقتصادی،
تحریک کننده اذهان و احساسات عمومی است. (5) بسیاری از موضوعات و مشکلات
عصر ما، ماهیتی فرهنگی پیدا کرده اند و ریشه بسیاری از منازعات در سطوح ملی
و فراملی را می توان در فرهنگ جست و جو کرد.
اکنون در جوامع مدرن و پیشرفته صنعتی، فعالیت های فرهنگی به عنوان ابزار
امرارمعاش، جایگزین فعالیت هایی نظیر کشاورزی شده اند. از این رو، این گونه
فعالیت ها به عنوان فعالیت های دارای ارزش اقتصادی شناخته می شوند. علاوه
بر این، به عقیده گوردن، فعالیت های فرهنگی ارمغان های دیگری نیز در این
جوامع دارند که عمده آنها از این قرار است:
«افزایش همبستگی اجتماعی، ایجاد ساختارهای شغلی( که برای مردم تا پشت
سرگذاردن عصر سنتی اشتغال کفایت خواهد کرد)، شایسته سالاری مبتنی بر اندیشه
( نه مقام یا ثروت)، ایجاد امنیتی مبتنی بر رعایت حقوق همگان و تساهل و
کرامت. »(6)
یادآوری یک نکته در اینجا بسیار ضروری است و آن، اهمیت فرهنگ است که
نباید ما را از توجه به زمینه های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی غافل نماید و
به یکجانبه نگری به نفع فرهنگ سوق دهد. به عنوان مثال، هنگامی که معتقدیم
عاملان اقتصادی درون یک زیست محیط فرهنگی زندگی می کنند، نفس می کشند و
تصمیم می گیرند، و اصولاً گفتمان اقتصادی در درون زمینه ای فرهنگی صورت می
گیرد، باید به این موضوع نیز باور داشته باشیم که مناسبات و فراگردهای
فرهنگی نیز درون یک زیست محیط اقتصادی وجود دارند و آنها را می توان مطابق
شرایط اقتصادی تفسیر کرد. کاری که دیوید ترابسی در کتاب اقتصاد و فرهنگ به
خوبی انجام داده است. وی در این کتاب به خوبی« زمینه فرهنگی اقتصاد» و
«زمینه اقتصادی فرهنگ» را تشریح کرده است.